16 اسفند 1402 - 11:00 ق.ظ

برشی از کتاب منتشر نشده:

زندگی نامه شهید جهانگیر گرگین

هم سفره ی فقرا (17)

زندگی نامه شهید جهانگیر گرگین

نزدیکی‌های غروب یکی از روزهای ماه رمضان بود. جهانگیر سوار بر موتورسیکلت هندای 70 پدر شد. در خانه‌ی جواد دوست و پسرعموی خود را زد. جواد گفت کجا می‌روی، گفت معطل نکن وقت نداریم، سوار شو، جواد روحیه جهانگیر را می‌شناخت. گفت بسیار خوب فقط اجازه بده بروم لباس بیرونی‌ام را بپوشم.
گفت نه باهمین لباس بیابرویم، نگران نباش آن‌کس که می‌خواهیم به منزلشان برویم تو را نمی‌بینند. آن‌قدر رابطه جواد و جهانگیر صمیمی بود که جواد ترجیح داد باهمان لباس خانگی پشت سر جهانگیر سوار شود. جهانگیر بسم‌الله گفت و گاز موتور را گرفت. از روستا بیرون رفتند. مسیر آن‌ها به سمت روستای کلل بود. روستای کلل تا زیارت حدود چهار تا پنج کیلومتر بیشتر فاصله ندارد. به روستا که رسیدند، چندین کوچه را رد کردند. به منزلی رسیدند که در نداشت جز یک‌دری که از چوب و برگ نخل درست‌شده بود و باز بود. جهانگیر بدون توقف با موتور وارد حیاط شد. موتور را خاموش کرد. پیرمردی نابینا در کنار اتاقی خشتی و قدیمی و نیمه مخروبه نشسته بود.
گویا پیرمرد صدای موتور جهانگیر را می‌شناخت، خطاب به همسرش که داخل اتاق بود گفت بچه‌ام آمد. او سال ها بود که جهانگیر را می شناخت. آن قدر جهانگیر با او همدم شده بود که پیرمرد جهانگیر را به عنوان بچه ی خود صدا می زد. جهانگیر و جواد نزد پیرمرد نشستند. جهانگیر خورجینی را که پر از مواد غذایی بود بر زمین گذاشت. هندوانه، ماست سبزی و … را از خورجین درآورد. اذان مغرب گفته شد جهانگیر گویا فرزند این خانواده بود. ظرفی آورد. ماست را در آن ریخت. تبدیل به دوغ کرد، نان نازک محلی را با آن مخلوط کرد. یک تلیت آماده‌شده بود، کاکل یا منگک و پیاز و خیار و مقداری سبزی‌های دیگر را فراهم کرد. همه را در مقابل پیرمرد گذاشت. پیرمرد با دستش شروع به خوردن کرد. جهانگیر باهمان سادگی که روی زمین نشسته بود دست در همان کاسه تلیت می‌کرد و می‌خورد. پیرمرد نابینا با هر لقمه‌ای که با دستش برمی‌داشت دوغ‌های اضافی از دستش در همان کاسه می‌ریخت و لقمه تلیت را دردهانش می‌گذاشت و دوباره همان دست را در تلیت می‌کرد و لقمه‌ای دیگر برمی‌داشت. جهانگیر نیز دست در همان کاسه می‌کرد و لقمه‌ای برمی‌داشت و دردهان می‌گذاشت. جواد ناظر این صحنه بود. جهانگیر چندین بار به او تعارف کرد. هرچند روزه بود و کاملاً گرسنه؛ ولی هر کاری کرد نتوانست دست در کاسه تلیت بکند. جهانگیر دوباره به جواد تعارف کرد؛ ولی بازهم جواد نتوانست به خود بقبولاند که دست در این کاسه بکند.
جواد فقط مقداری خرما و یک‌دانه خیار خورد. افطاری تمام شد. جهانگیر دقایقی با پیرمرد و پیرزن صحبت کرد. بسیار صمیمی و ساده، جواد دانست که اولین بار نیست که جهانگیر به سراغ این پیرمرد و پیرزنی که هیچ فرزندی هم ندارند آمده است. پیرمرد به‌گونه‌ای با جهانگیر حرف می‌زد که گویا فرزند صمیمی‌اش بود. ضیافت افطار تمام شد و جهانگیر و جواد با پیرمرد و پیرزن خداحافظی کردند. پیرمرد می‌دانست که این آخرین مراجعه جهانگیر به منزلشان نیست. دستان پینه‌بسته و زمختش را به‌سوی آسمان بالا برد و با تمام وجود برای جهانگیر دعا کرد. موتور هفتاد روشن شد، هنوز کوچه‌های روستای کلل را پشت سر نگذاشته بودند که جواد معترضانه به جهانگیر گفت چگونه توانستی با این پیرمرد آن‌هم با این وضعیت که من دیدم در یک‌کاسه غذا بخوری!
تنها جواب جهانگیر به جواد این بود که دیگر او را با خود به چنین دیدوبازدیدهایی نبرد. شاید جهانگیر می‌خواست به جواد بفهماند که هیچ‌وقت گوشه و کنار خود را فراموش نکند. بداند چشمان منتظری وجود دارد که به دنبال دست‌های پر از سخاوت کسانی است که می‌توانند در اوج فقر و تنگدستی به آنان کمک کنند.

راوی: دکتر جواد گرگین پسر عموی شهید

کد خبر: 143016

نویسنده: : نصرالله شفیعی

منبع: عصر اصفهان

برچسب ها: , , ,

ارسال دیدگاه

دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید در وب سایت منتشر خواهد شد

پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد

  • مجموع دیدگاهها: 0
  • در انتظار بررسی: 0
  • انتشار یافته: 0