برشی از کتاب منتشر نشده:
زندگی نامه شهید جهانگیر گرگین
عیادت از سرباز مبتلا به سل (25)
یکی از دوستان همدوره ای جهانگیر در دوران سربازی به بیماری واگیر سل مبتلا شده بود. آن شخص در دیار غربت در بیمارستانی در یک اتاق تکوتنها بستریشده بود. هیچکسی به ملاقات او نمیرفت.
سه روز از بستری شدن آن سرباز بیمار سپریشده بود. جهانگیر نزد بچهها رفت و گفت آیا کسی هم به عیادت فلانی رفته است؟ پاسخ منفی بود. عذر بچهها هم درست بود؛ اما این استدلالها برای جهانگیر قابلقبول نبود.
جهانگیر با لحنی عتابآلود به بچهها گفت، این رفیق و هم شهری ماست. در این دیار غریب به این بیماری مبتلا شده، نه خانوادهاش از او اطلاع دارد که به او سری بزند، نه تلفنی وجود دارد که با او تماس بگیرند و از حال او اطلاع پیدا کنند. این انصاف است؟ آیا این است مرام دوستی که ما که در پیشگرفتهایم؟ یکلحظه خود را جای او بگذاریم، چقدر توقع داریم که دوستانمان در این مواقع سخت به یاری مان بشتابند. بچهها میدانستند که جهانگیر همهی آنچه را میگوید از دلش برمیآید و از سر راستی و دل سوزی است. همه چشم به چشم یکدیگر دوختند. خود را از اینکه تاکنون دوست و هم شهری خود را در آن غربت فراموش کردهاند سرزنش کردند.
با این صحبتها رمضان متوجه شد در ساعات استراحت که یکدفعه جهانگیر غیبش میزده، به عیادت هم خدمتی خود میرفته و از حال و احوالش کاملاً باخبر است.
صحبتهای ازدلبرآمدهی جهانگیر همه نگرانیهای بیماری واگیر سل را از یاد بچهها برد جز اینکه هر چه زودتر خود را برای ملاقات به بیمارستان برسانند. لحظاتی بعد همگی خود را بر بالای سر دوستشان در بیمارستان دیدند. حال خوبی نداشت. روی تخت دراز کشیده بود. لباس آبی مخصوص بیماران بر تن داشت. لحظهای که چشمباز کرد و بچهها را دید احساس کرد که همهی دنیا به رویش باز شده است. جز اینکه جهانگیر به ملاقات او رفته بود، سه روز تکوتنها در انتظار روزهای تلخ سرنوشت روزگار را سپری کرده بود. جهانگیر بهگونهای با او رفتار کرد که گویا اصلاً بیمار نیست. میگفت و میخندید بچهها نیز همینطور. فضایی شاد برای او ایجاد کردند. او نیز گویا در آن شرایط سخت همهی دردهای جسمی و دردهای تنهایی را فراموش کرده بود. در همان لحظات نشان میداد که روحیهاش بازسازیشده و حتی ازنظر جسمی نیز حالش رو به بهبودی است. آنقدر خوشحال شد که قطرات اشک از گوشهی چشمش بر گونههایش میلغزید. او میدانست که به بیماری واگیر سل مبتلا شده است. باور نمیکرد که بچهها به ملاقاتش بیایند. آنچه ذهنش را به خود مشغول کرده بود جز بنبست چیز دیگری نبود. بچهها از دوست بیمار خود خداحافظی کردند. روحیهی او بازسازیشده بود. چند روزی بیش نگذشت که حال او رو به بهبودی گذاشت و سرانجام با سلامت کامل از بیمارستان مرخص شد و به جمع بچهها در پادگان برگشت.
راوی: رمضان صداقت
نویسنده: : نصرالله شفیعی
منبع: عصر اصفهان
ارسال دیدگاه
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید در وب سایت منتشر خواهد شد
پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد