12 اسفند 1402 - 10:00 ق.ظ

برشی از کتاب منتشر نشده:

زندگی نامه شهید جهانگیر گرگین

ریزش سقف منزل پیرمرد (14)

زندگی نامه شهید جهانگیر گرگین

زمستان 1360 بود. سال پربارانی بود. جهانگیر چند روزی از جبهه برای دیدن بستگان و دوستان به مرخصی رفت. بعدازظهر بود که از اهواز به برازجان رسید. مستقیم برای دیدن برادرش غلامحسین به منزل او رفت. زمان زیادی نماند. ازآنجا به روستا رفت. ساکش را در منزل گذاشت و راهی منزل برادرش عبدالحسین شد. وقت نماز مغرب و عشا بود. بدون درنگ گفت برادر نماز مغرب را بخوان تا باهم جایی برویم. آن‌قدر عجله داشت که گفت نماز عشا را بعداً بخوان. عبدالحسین از این‌همه عجله تعجب کرد؛ ولی می‌دانست جهانگیر بدون علت چنین رفتارهایی از او سر نمی‌زند. سوار بر موتور شدند. گفت برو درِ منزل فلانی (یکی از پیرمردان فقیر روستا)، عبدالحسین با تعجب پرسید مگر چه شده است و چه‌کاری با او داری؟ گفت دیشب که در روستا باران بارید دو تا تیر چوبی اتاقش شکست. او چون احتمال می‌داد که سقف ریزش کند، رختخواب بچه‌ها را به بخش دیگر اتاق منتقل کرده است. عبدالحسین تعجب کرد که جهانگیر این را از کجا می‌داند؟! بدون هیچ قضاوتی خود را به در خانه پیرمرد رساند. در زدند پیرمرد با قدی خمیده در را باز کرد. وقتی آن‌ها را دید بسیار خوشحال شد. رابطه‌اش با این خانواده خوب بود و برای آن‌ها احترام زیادی قائل بود. لحظات برای عبدالحسین به‌کندی می‌گذشت. دوست داشت از فضای تعارفات هر چه سریع‌تر خارج شوند و داستان اتاق و سقف آن را از زبان پیرمرد بشنود. این مسئله ازاین‌جهت برای عبدالحسین حساسیت‌برانگیز شده بود که جهانگیر شب قبلش اهواز بوده و صبح تا غروب در مسیر راه بوده و به‌حساب ظاهری هیچ اطلاعی از وضعیت روستا و مردم نباید داشته باشد. تعجب‌آورتر این بود در بین راه منزل پیرمرد، جهانگیر به برادرش گفت امشب باران نمی‌آید؛ ولی فردا شب باران می‌آید. اگر دیر بجنبیم سقف به‌طور کامل بر سر اعضای خانواده فرود می‌آید. باید ببینم چه کمکی می‌توانیم به او کنیم. هدف از اینکه عبدالحسین را با خود برده بود برای این بود که از کمک مالی او استفاده کند. می‌دانست که اگر از برادرش درخواستی بکند او نه نمی‌گوید.
جهانگیر به کناری ایستاده بود و عبدالحسین مشغول صحبت با پیرمرد بود. پیرمرد اصرار کرد که داخل بروند. عبدالحسین از پیرمرد پرسید دیشب که باران بارید به منزلتان آسیبی نرسید؟ پیرمرد گفت بله دو تیر سقف شکست و من برای آنکه به بچه‌ها آسیبی نرسد رختخواب آن‌ها را به سمت دیگر اتاق بردم. از پیرمرد پرسید سقف را درست کرده‌ای؟ گفت خیر چیزی تو دست‌وبالم نبود که بتوانم آن را درست کنم. الآن هم نگران هستم که هرلحظه سقف روی بچه‌هایم فرو بریزد.
جهانگیر به او گفت: با جک (شمع) می‌توانی تیرها را جابجا کنی تا تیر جدید به‌جای آن بگذاریم؟ می‌گوید بله اتفاقاً کارم این بوده است. مبلغ سیصد تومان از برادرش عبدالحسین گرفت و به پیرمرد داد. گفت فردا برو برازجان با دویست تومان آن دو «چندل» (۱) بخر و 100 تومان دیگر را خرج سایر هزینه‌های تعمیر منزل کن. جهانگیر به پیرمرد تأکید کرد حواست باشد که فردا شب باران می‌بارد اگر این دو تا تیر سقف را عوض نکنی سقف فرومی‌ریزد و آنچه نباید رخ بدهد اتفاق می‌افتد. لبخند شادی بر لبان پیرمرد جاری شد. به‌سوی جهانگیر و عبدالحسین رفت، آن‌ها را بوسید و دعا کرد. این ماجرا بیشتر عبدالحسین را کنجکاو کرد که جهانگیر به کجا رسیده و چه تحولاتی در او ایجادشده که این‌گونه حرف‌ها را می‌زند. حرف‌هایی که بدون کم‌وزیاد محقق می‌شود و با آنچه گفته مطابقت پیدا می‌کند.
(1) چوبی محکم و مقاوم که از هند وارد می کردند و در گذشته ای نه چندان دور به عنوان تیر سقف از آن استفاده می کردند.
راوی: حاج عبدالحسین گرگین

کد خبر: 142905

نویسنده: : نصرالله شفیعی

منبع: عصر اصفهان

برچسب ها: , , ,

ارسال دیدگاه

دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید در وب سایت منتشر خواهد شد

پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد

  • مجموع دیدگاهها: 0
  • در انتظار بررسی: 0
  • انتشار یافته: 0