6 دی 1402 - 12:27 ق.ظ

کتاب جدید مرتضی سلطانی منتشر شد؛

ماهم در جنگ بوده ایم

کتاب "ما هم در جنگ بوده ایم"، آخرین اثر منتشر شده مرتضی سلطانی از روایتگران دوران دفاع مقدس است. مرتضی سلطانی درواقع خود افسر هوانیروز است. سرهنگ بازنشسته‌ای که در تمام دوران دفاع مقدس، به فراخور ماموریت‌هایش در تمامی جغرافیای تحت تاثر جنگ و عملیات مربوطه، حضور یافته است.

عصر اصفهان،

نویسنده در طول سی سال گذشته روایات این کتاب را به نقل از شاهدان و شهدای حاضر در جنگ جمع آوری و ویراسته است. تعدادی را نیز خود شاهد ماجرا بوده است. این کتاب نیز حاوی 54 روایت داستانی در سرفصل خاصی از وقایع دوران دفاع مقدس است. سرفصلی مربوط به حیوانات. سلطانی پیش از این سه کتاب دیگر در این سرفصل با عنوان انسان، جنگ، حیوان منتشر نموده است و درآن به سرگذشت حیواناتی پرداخته است که آنها نیز به نوعی درگیر بد و خوب جنگ قرار گرفتند. جلد اول این مجموعه حتی به چاپ نوزدهم نیز رسیده است. مرتضی می‌گوید هنوز شش جلد دیگر از این روایات را در دست تنظیم و چاپ دارد.

کتاب “ما هم درجنگ بوده ایم” توسط نشر مرز و بوم و حوزه هنری استان اصفهان، در شمارگان 1000 چاپ شده است. دفتر مرکزی انتشارات که عهده دار پخش این کتاب نیز می‌باشد به آدرس تهران – خیابان انقلاب – خیابان 12 فروردین – مجتمع ناشران – طبقه اول واحد4 و تلفن:66481531 در دسترس علاقمندان قرار دارد.

از این مجموعه داستان بزغاله ها، گاومیش و کشف دشمن، هفتمین روایت است که در اینجا ذکر می شود.

* بزغاله ها، گاومیش و کشف دشمن

* راوی: شهید ساعد آقابالازاده خلبان هوانیروز

در طول ایام جنگ، معجزات زیادی دیدیم که هر یک در جای خود خاطرات زیبا و درخور تعمقی هستند. یک تیم کامل پروازی عملیاتی هوانیروز همراه با بالگردهای جنگنده کبرا، شناسایی، ترابری مثل شینوک  و 214  در کنار و داخل نخلستانی به نام جراحی نزدیک آبادان و خرمشهر اسکان داشتیم که بیشتر از دو سه کیلومتر با نیروهای عراقی و کمین آن ها فاصله نداشتیم. کشف آن کمین و قرارگاه دشمن هم فقط به خاطر فرار یکی از نیروهایمان از مقابل یک گاو بود که قصد شاخ زدن او را داشت.

از پرواز که بازگشتم نای حرکت نداشتم. در حلی که از سر و رویم عرق می ریخت، تلوتلوخوران به زیر یکی از نخل ها رفتم و نشستم. تکیه به تنه آن نخل دادم تا قبل از پرواز بعدی هم چرتی بزنم و هم اندکی خستگی در کنم. اما هنوز پلک روی پلک نگذاشته بودم که هجوم پشه ها شروع شد. هوا هم چنان گم و شرجی بود که نفس کشیدن هم برایمان مشکل بود. دست به جیب لباس پروازم کردم و با بیرون آوردن دستمالی که رنگ آن قرمز بود ضمن پاک کردن عرق های سر و صورت و گردنم شروع کردم به باد زدن خودم و دور کردن پشه ها که خواب هم به سراغم آمد. نزدیکم چند گاو، گاومیش، گوساله و بزغاله در حال چرا و به خصوص بزغاله ها گرم بازیگوشی و بالا رفتن از دار و درخت ها بودند. دستمالم کمی مچاله بود. آن را چند بار در هوا تکان دادم تا چین و چروک هایش صاف شود که بتوانم روی صورتم بیندازم که یک باره صدای خورخور عجیبی نظرم را جلب کرد. سر که چرخاندم یکه خوردم.

یک گاومیش گردن کلفت بود که درست در چند متری سمت راستم ایستاده بود و با کشیدن یکی از سم هایش روی زمین، حالت حمله به خود گرفته بود. فوری یاد میدان های گاوبازی و ماتادورها  افتادم که بی اختیار خنده ام گرفت. ابتدا فکر کردم خورخور و حرکات او موقتی است و خواهد رفت. اما خوب که دقت کردم فهمیدن تکان خوردن دستمال قرمز او را تحریک کرده است. بی خیال چشم به او و حرکاتش دوخته بودم که یکباره شروع به دویدن به سویم کرد. آنقدر هم سریع به طرفم دوید که حتی فرصت نکردم ساک و کلاه پروازم را بردارم. خستگی یادم رفت. فقط سریع برخاستم و درحالی که دستمال همچنان بین انگشتانم بود، پا به فرار گذاشتم. ابتدا تصور کردم بعد از مسافتی تعقیب خسته می شود و دست از سرم برمی دارد، اما خیر. به هر سمت و طرفی که می رفتم و در بین درختان می پیچیدم، ول کن نبود و با همان خور خور و سرعت به دنبالم می دوید.

تعدادی از هم قطاران که ناظر صحنه بودند، فقط می خندیدند و جیغ و داد می کردند که سروصدای آن ها هم مزید بر بیشتر تحریک شدن گاومیش می شد. فرار من و تعقیب گاومیش چنان با سرعت بود که از قرارگاه و هم قطاران دو سه کیلومتر دور شدیم. دیگر داشت نفسم می برید که یک آن به فکرم رسید دستمال را از خودم دور کنم، چون یک سر آن دستم بود و بقیه اش هم به دنبالم در هوا نوسان داشت. فکر دومم هم پریدن به داخل رودخانه ای بود که در فاصله چند متری ام جریان داشت. هرچند که شدت جریان آب زیاد بود، شنا بلد بودم و می توانستم خودم را نجات دهم. با همان نیت دستمال را که به کناری پرتاب کردم و به پشت درخت نخلی پیچیدم که یکباره وضع عوض شد. با توقفی ناگهانی و کشیده شدن سم هایش روی زمین، به سمت دستمال رفت و نفیرکشان در کنارش توقف کرد. داشتم خودم را برای بالا رفتن از نخل آماده می کردم که با دو سه بار مالیدن پوزه به دستمال و بو کشیدن و پشت و رو کردن آن، بالاخره آرام شد و سر به سمت من چرخاند. فوری پنجه به خار و لیف های بدن نخل بردم، خودم را بالا بکشم که دوباره متوجه دستمال شد. چرخی دور دستمال زد و با چند بار سم کوبیدن روی آن، آرام به سمت بقیه گاوها رفت. خیالم که از او راحت شد، مثل درختی که از ریشه قطع شده باشد، انگشتانم از لیف ها جدا و همان جا زیر نخل نشستم و تندتند شروع به نفس زدن کردم. در حالی که ترس از حمله دوباره آن گاومیش غول پیکر هنوز در تنم بود.

مقداری که از خستگی ام کاسته شد، یواش یواش برای فرار مجدد نیم خیز شدم که با دیدن صحنه ای از بین شاخ و برگ ها در آن سوی رودخانه، همان طور نیم خیز ماندم. نیروهایی از دشمن با تعدادی خودرو در آن سوی رودخانه در حال جنب و جوش و تردد بودند. باز هم خیال کردم اشتباه می بینم و نیروهای خودمان هستند. بیشتر که جلو رفت و دقت کردم با دیدن نقش پرچم عراق که روی بدنه خودروهایشان بود، تصورم تبدیل به یقین شد که بلافاصله به سمت قرارگاه خودمان دویدم. موضوع را که برای سرهنگ جلالی و سروان آسفار تعریف کردم، فوری آمدند و آن نیروها را دیدند و بلافاصله با پرواز یک تیم آتش که دو فروند بالگرد جنگنده کبرا و کیک فروند بالگرد نجات بودند، همه را سرکوب و خودروهایشان را به آتش کشیدند و غنایمی از اسیر و خودرو و تجهیزات هم نصیب ما شد. هرچند که کشف و سرکوب آن موضع نفوذی دشمن موفقیت بزرگی برای نیروهای ما بود، باعث تغییر محل استقرار ما هم شد، چون موضع ما توسط ستون پنجم لو رفته بود.

 

 

کد خبر: 140664

منبع: عصر اصفهان

برچسب ها: , , , , ,

ارسال دیدگاه

دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید در وب سایت منتشر خواهد شد

پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد

  • مجموع دیدگاهها: 0
  • در انتظار بررسی: 0
  • انتشار یافته: 0