16 فروردین 1403 - 1:00 ب.ظ

عید در حاشیه معنا ندارد

بهار حاشیه های اصفهان «زمستان» است

سرخی غروب توی زمین های بایر و کم جان فروردین ماه حاشیه شهر رنگی از سبزی بهار ندارد. برخلاف مرکز شهر که بوی تازگی همه جا پیچیده، اینجا اما زخم های کهنه روی دست اصغر با سرخی غروب حاشیه همخوانی پیدا کرده است.

بهار حاشیه های اصفهان «زمستان» است

تعداد دلمه های روی پوست جوان نورسیده و زخم هایی که از آنها خاطره ای بیشتر نمانده، بیشتر از چند برابر سن شناسنامه ای او است. هر کدام از زخم ها سهمی از خشمی است که با چاقو و تیزی رقم خورده است.

جوان 15 ساله در همین حاشیه ها قد کشیده. توی همین خانه های توسری خورده بزرگ شده و چند کیلومتر دور از مرکز شهر با فقر و نداری و خیلی چیزهای دیگر آشنا شده است.

اصغر است و چهار برادر و دو خواهر. پنج سال پیش وقتی داربست ها جان پدر را گرفتند، او تبدیل شد به نان آور خانه. از آن روز بوده که او و خانواده اش، نه عید داشته اند و نه روز نو.

توی حاشیه خیلی از خانواده ها عید ندارند. فقر جوری به معیشت خانواده ها دستبرد زده که باعث شده که فصل زندگیشان همیشه زمستان باشد. اصغر، دوست ندارد حرف بزند؛ چشمش را می دوزد به ته مانده خورشید که حالا به خون نشسته و پشت زمین های بی آب و علف در حال گم شدن است.

«دعوا نمی کرد. بچه ام مظلوم بود. صدایش درنمی آمد.»مادرش می گوید. صورت زن سرخ و داغمه زده توی غروب، غمگین تر به نظر می رسد.

«نمی دونی خانم دربه در بودن چقدر سخته. با دربه دری بزرگشون کردم». زن بدون اینکه مکثی کند از خاطرات تلخ گذشته اش می گوید. شکوفه های تنها درخت باغچه کوچک حیاط چند متری خانه نشان می دهد که هر چند قدم های بهار به اینجا هم رسیده اما برای مردمان این سوی شهر حنای بهار رنگی ندارد.

اصغر با نگاه غضبناک، به مادرش می فهماند که ساکت باشد. تکیه می دهد به دیواری که چیزی از تنش نمانده، آجرها پوسیده و مخروبه شده اند و با وزش نسیم بهار خاک ازشان بلند می شود.

زمین های سبز اما تضادی با بیابان های اطرافشان ایجاد کرده اند. اصغر بدون اینکه سرش را بلند کند، نگاهش را می دوزد به زمین خاکی زیرپایش و با لهجه مردانه ای می گوید:« اینجا دنبال عید نگرد. اینجا مردم عید ندارن. اینجا می زنن که درد یادشون بره.»

تلخ و گَس جملاتش را ادامه می دهد. اینارو می بینی. دست هایش را نشان می دهد. کلی جای سوراخ و زخم توی تاریک روشن پیداست. زخم ها نشان می دهد که اینجا مخدر و افیون حکمرانی می کند. گرچه خیلی هایشان از پس از اینهمه آسیب سالم می مانند و به جایی می رسند اما تعداد زیادی هم در انبوهی از آفت ها دفن می شوند.

نسیم بهاری می پیچد توی کوچه های تنگ و باریک پایین شهر و بعد خودش را یله می دهد توی زمین خشک و وِل افتاده ارزنان. اینجا در چند کیلومتری اصفهان، زندگی مردمانش فرف می کند، جایی بی دفاع که چون می خواستند نمایی شهری و متمدن به آن بدهند تا از وجود خلافکارها و غربتی ها پاک شود؛ برایش پارک و فرهنگسرا ساختند تا بدبختی ها را شخم بزنند و محو کنند، اما نه خلافکارها کم شدند و نه تولید نسل آسیب دیده از قاچاق و اعتیاد و کارتن خوابی متوقف شد. همه ماندند اینجا و بعدش هم ته نشین شدند در زمین های سوخته لم یزرع.

برای مرتضی هم که توی یکی از همین خانه ها به دنیا آمده و حالا بیشتر از دو دهه از زندگیش را اینجا سپری کرده؛ عید معنا ندارد. سیه چرده و آفتاب سوخته است، موهای کوتاهش را چتری کرده روی پیشانیش:«به من می گن مرتضی دست طلا» لقبش به خاطرهیکل گنده ای است که از بچگی داشته و چاقویی که همیشه همراهش است.  از عید فقط یادش می آید که یک بار پدرش برایش لباس نو خریده. از آنموقع به بعد نه عیدی داشته اند و نه دلخوش به روزهای نو بوده. «مرتضی دست طلا» عشقش این است که دعوا کند. می گوید؛ توی خونش است؛ مثل پدرش که سرش در همین دعوا ها برباد داده است.

توی ارزنان که راه بروی، انگارخاک مرده پاشیده باشند، نگاه ها سرد و خیره و یخ زده از زمستانی است که با آمدن بهار هم بهار نشده.

ماه گل هم یکی از اهالی اینجاست. تبعه افغانستان. حالا با ده تا بچه قد و نیم قد اینجا زندگی می کند. با یک ایرانی ازدواج کرده و شده هموطن. خِجل و آهسته صحبت می‌کند، آنقدر که باید گوش‌هایت را تیز کنی تا صدای آرام و لهجه‌دارش را بشنوی. بغض می‌كند، بغض، گريه، تب، سرفه امانش نمی دهد؛ با دستان لرزان، تلخی اشكش را پاك می‌كند و می‌گويد: «هر سه ماه يكبار كميته امداد، به ما کمک می ‌دهد” ماه سلطان با خواهر شوهرش زندگی می كند، چون به قول خودش، هيچكس را جز خدا ندارد.

ماه گل را که جا می گذاری، پاهايت از دور به دنبال جمعيتی كه سرراهت واقع شده‌ به سوی مقصدی كه داری كشيده می‌شود.

در آهنی خانه اجاره‌ای سوگل را هل می دهی و می روی توی تنها اتاق خانه 40 متری او، اولین چیزی که به چشم می آید؛ اجاق گاز زنگ زده ای است که روی آن کتری در حال جوش بخار می کند. کف اتاق موکت تار و پود گسیخته، جا به جا تن لُخت کف اتاق را نشان می دهد. دلزده از اینهمه نداری سوگل با 5 کودکش در اینجا زندگی می کند. حیاط خانه یک باریکه کوچک بیشتر نیست که آنهم پر شده از زباله و بازیافت هایی که قرار است نان شب بچه ها شود.

سوگل هم مثل بقیه نه عید را می شناسد و نه روزهای تازه را. فروردین و اسفند برایش فرقی ندارد. برای بچه ها هم همینطور آنها نه رخت عید می پوشند و نه هفت سین دارند.

کمی آنطرفتر وقتی از لنگه پوسیده در خانه سوگل پایت را به بیرون بگذاری؛ پتوی پلنگی نخ نمایی را می بینی که از چهارچوب خانه غلام آویخته شده. پتو را که کنار می زنی بوی زهم و چرک و نای می زند توی دماغت. غلام با دو بچه معلول اینجا زندگی می کند. زنش قالی می بافد و خودش هم کارگر ساختمان است. بچه ها یک بیماری خاص دارند که به تدریج فلج شده اند. فقر توی آلونک غلام و مرضیه خوب خودش را نشان می دهد. شاید بیشتر از خانه های اطراف که گاهی می شود بهار را در آنها حس کرد.

از خانواده غلام و همسرش که هر دو فامیلی ازدواج کرده اند تقریباً نصف بیشترشان معتادند. عموها و عمه های بچه ها. از آنطرف خاله ها و برادرها. هر کدام به شکلی این بلا را به چشم دیده اند.

چشم های خیس مرضیه، یک آن خشک نمی شود:« من بمیرم کی به داد این بچه ها برسه؟»

از ورای پنجره ترک خورده خانه غلام، كوه صفه، دم نمی‌زند، ورم دارد، انگار دلش می خواهد جيغ بكشد، هم اتاقی های غلام، شوقی به ديدنمان ندارند، بچه های سالمش هر کدام گوشه ای کز کرده اند.  بوی سيگار می‌آيد، غلام كفتر باز است، اكثر اهالی اين منطقه سرگرميشان كفتر بازی است. غلام زيرزمينش را به ما نشان می‌دهد، حدود 20 كبوتر دارد. از پله‌ها پايين نمی‌رويم و از غلام خداحافظی می كنيم.

بیرون از خانه، رفتگرانی كه زباله‌ها را از تن کوچه می ‌كنند، خسته نگاهت می کنند، كيسه سياهي كه بوی تعفن مي‌‌دهد، ميان كوچه خودنمايی می‌كند، كوچه‌ها اغلب ته ندارند و زن ها و بچه‌ها بازيگران اصلی صحنه های دلپذیری نیستند. اینجا در حاشیه شهر در سرآغاز بهار، بچه هایی که هنوز یک دهه از زندگیشان هم سپری نشده افیون رد و بدل می کنند.

خيره درناهمواری آسفالت خيابان، خانه‌ها را می‌شماری تا به تابلوی مدرسه‌ای كه تكه فلزی ساده است برسی. بچه های اینجا ما را شاهزاده خانم می خوانند. بعد از مدرسه، بین در نيمه باز زنگ زده خانه ای، زنی بچه اش را به بغل می گیرد؛ بدون هیچ حرفی می گوید: از خارج آمدید؟ برای کمک؟ صورتش حالتی كودكانه به خود می‌گيرد، نگاهش به سويی می‌دود كه شوهرش، با دستهای پر از نان با تمام خستگی‌هايش به خانه می‌آيد.

حتی برای پیرمرد کشاورزی که کنار خانه های تو سری خورده اینجا، هنوز از دل زمین نان بیرون می آورد هم عید مثل بقیه شهر معنایی ندارد.

وقتی ما را می بیند می گوید:«اینجا نماز نداره خانم. اینجا حاشیه اس. اینجا زمین می دن به قیمت نونت. زمینا که خشکید فروختمشون، به ده شاهی.» نگاه متعجب ما را که می بیند؛(می خندد). کجایی بابا؟ دروغ گفتم. ده شاهی کجا بود. اینارا می بینی روی سرمایه من قد کشیدن؛ اینجا سند نداره، همه خونه ها قولنامه‌ایه، اوقاف،دست گذاشته رو کل منطقه».پیرمرد پشت می کند به زمین هایی که توی گرگ و میش هوا به سیاهی می زند و باز چنگ می زند به زمین تا علف های هرز را دربیاورد. خانه های کوتاه قد، ردیف شده اند، جلوی چشمهایت. خانه هایی که کنار زمین های کشاورزی، حالا برای مردمان حاشیه، سقف شده است.

کمی آنطرف تر، ثریا توی یکی از این خانه های کوتوله، هفتمین بچه اش را زاییده، زنی بیست و پنج ساله و ریزه، با موهای مش کرده و ابروهای کلفت بور شده، با آرایشی غلیظ که تخیلت اجازه نمی دهد، سنش واقعی اش را تخمین بزنی. شکم برآمده اش به پاهای بچه ای می رسد که توی بغلش جا گرفته است. شوهرش معتاد است و به قول خودش خانه خراب دود. یادش می آید وقتی ازدواج کرده کلی طلا داشته. عیدها، همه را می انداخته توی دست و گردنش. حالا، اما یک پول سیاه هم ندارد. از وقتی شکمش بزرگ شده، قالی هم نتوانسته ببافد و به کمک کمیته امداد، زندگیشان را با نان بخور و نمیری سر می کنند. بچه ها لاغر و تکیده، نگاهمان می کنند. روی گاز، چند سیب زمینی در حال غُل خوردن است و بچه های بزرگتر نان به دندان می کشند. ظاهر و اوضاع خانه نشان می دهد که خیلی وقت است که بهار از این بیغوله ها کوله بارش را بسته و رفته و جایش را به زمستان نداری داده. همین شده که عید برای مردم این خانه، نه معنای لباس نو را دارد و نه سبزه ای آراسته به ربان قرمز را، هر چه هست در این خانه ها عید نیست.

بادی می وزد و آسمان پر می شود از غبار و گرده‌های معلق خاک، به دور از جنجال های شهر، چشم های عاطفه و بچه هایش سرخ می شود.

ارزنان، معدن خانواده های معتاد و بی سواد است. شب هایش هم آبستن کارتن خواب ها و تن فروش ها است. آنهایی که الفبای اعتیاد را بلدند. مشکلی که البته برای مردم ساکن اینجا عادی شده، اما برای برخی از مسئولان هنوز در پوششی از شعار و گره های باز نشده باقی مانده است.

بافت های زخم خورده ای که حالا براساس مطالعات و تحقیقات به عمل آمده شامل 50 محله ای هستند که ده درصد جمعیت اصفهان را در خود جای داده اند و بیش از 220 هزار نفرشان هم از کشورهای همسایه آمده اند و در آن ها سکونت یافته اند.

نیم میلیون نفری که خیلی هایشان هویت و سجلی ندارند و در زمین های بی شناسنامه و بی دفاع مستقر شده اند و خیلی وقت است بوی عید به مشامشان نخورده است.

کد خبر: 143490

نویسنده: : دریا قدرتی پور

منبع: عصر اصفهان

برچسب ها: , ,

ارسال دیدگاه

دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید در وب سایت منتشر خواهد شد

پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد

  • مجموع دیدگاهها: 0
  • در انتظار بررسی: 0
  • انتشار یافته: 0