جنگِ آدمها
بازنویسی خاطره یک رزمنده نوجوان
قسمت دوم و پایانی
اشعه تند آفتاب و مگسهای سمج ساحل کارون که اصرار دارند توی بینیام بروند مرا دوباره زنده میکنند. نیمخیز میشوم با خودم میگویم نماز صبح نخواندم وای… در کنار من با فاصله دو متری کسی با قدی بلند و لباسهای تکاوری روی یک پتوی کهنه و روی شکم خوابیده. دلم میخواهد باز هم بخوابم اما باید خود را به معیارهای یک رزمنده واقعی نزدیک کنم. «اینجا همه چیز جدیست». اگر دوستانم ببینند تا این ساعت در خوابم مشخص میشود جای من اینجا نیست. اسلحهام را بر میدارم و کلاهم را روی سر میگذارم و درست مثل یک رزمنده باتجربه آماده میشوم. از کنار رزمنده بلند قدی که همچنان دمر خوابیده بسمت سنگرهای تجمعی اصلی میروم اما همه چیز مثل زمانیست که از پست آمده بودم: اسلحهها رها و هر سو چند رزمنده در خواب. از تعجب به دور خود میچرخم باز هم همه در خوابند؛ همینطوری سرانگشتی که میشمارم ۶۵قبضه تفنگ روی زمین هر طرف رهاشده، به جز تیربار و آرپیجی. دریغ از یک نفر که بیدار باشد. عجیبتر اینکه عراقیها هم اجرای آتش ندارند. یعنی اونها هم خواب ماندهاند؟ یقین دارم افرادی که در سنگرهای جلویی مستقرند هم خوابند. دوباره بسمت رزمنده ناشناس میآیم این بار مستقیم بالای سرش میروم: سبیل دارد که من بجز برادران ارتشی یک رزمنده بسیجی با این شمایل ندیده بودم. میخواستم بیدارش کنم از تنها بودن خود ترسیدم .گفتم بروم و کسی را برای کمک بیاورم اما با خودم گفتم خجالت بکش. «اینجا جای مردان پولادین است، نه اشک، نه رحم» اسلحه را آماده کردم. پایم را روی کتفش گذاشتم و تکانی دادم .ناگهان با ترس از خواب بیدار شد: «دخیل، دخیل خویه، دخیل الخمینی» مطمئن شدم عراقیست. فاصله گرفتم و تفنگ را نشانه رفتم. «اگر ببینمش حتما او را میکشم» با تندی گفتم: یالا گوم، ارفع یدک. اما تا همینجا بیشتر بلد نبودم. عراقی بلند شد و دستها را بالا برد. بعد با علامت تفنگ من حرکت کرد، با هم بسمت سنگر تجمعی رفتیم. میانه محوطه که رسیدیم فریاد زدم: برادرا اسیر عراقی. چند نفر تکانی بخود دادند و یکی دو نفر بیدار شده آمدند سمت ما و بعد دوباره رفتند اسلحهشان را برداشتند و به من ملحق شدند. هر کس چیزی میگفت: آقا بکشش بره ما اسیر نمیگیریم… نه شاید شیعه باشه… بهنام بیدار شده و با چشمان غیزده نزدیک میشود: «ها ممد فاصلهته بیشتر کن اگه زدیش تیر از بدنش عبور نکنه» نگاهی به او میکنم میگویم: تو همو تجربه عبور از میدون مین و رفتن و خوابیدنته نگهدار، نمیخواد به مو آموزش بدی» حالا چند نفر دیگر هم اضافه شدند: خو بکشش… میگُم تو که دل کشتن نداری چرا اسیر گرفتی؟ ابراهیم دیرتر از بقیه از جا بلند شد. به ما نزدیک میشود و با میگوید: «ممد کوکا کجا اسیرش کردی؟» هیجانزده میگویم: دو متریم خواب بود. معلومه از دیشب اینجا بوده. ابراهیم میگه: «ممد کوکا اسیره، کسی حق نداره بکشش. درسته جنگه اما جنگ آدما، نه جنگ حیوونا» یکی از میان جمع گفت: اینجا کسی نباید رحم کنه. ابراهیم میگه: «خفه په چرا او به ما رحم کرده؟ تو میدونی مو دیشو نگهبانی ندادُم خوابوم برد؟ ناسلامتی ارشدُم. تو میدونی دیشو که اومده اینجا پنجاه تا اسلحه دم دستش بود میتونست همه مانه بفرسته او دنیا؟» دستهام سست میشوند و اسلحهام پایین میآید. یکی از بچهها به عراقی میگوید: انزل ایدک استریح. عراقی دستهایش را پایین میآورد. بهنام که با حرفهای ابراهیم دوباره نزدیک شده، دست روی شانهام میگذارد و میگوید: «ممد کوکا تو یه جنگجوی تمامی». عراقی را توی سنگر میبریم. یکی از بچههای عرب هم میاید تا بازجویی کند و مشخصاتش را بگیریم. توی سنگر نشستهایم چای آماده شده. ابراهیم برایم توی شیشه مربایی چای میآورد بعد بساط صبحانه مهیا میشود. حالم دگرگون شده. با خود میگویم چرا اسیر عراقی دیشب همه ما را نکشت و از پل بسمت نیروهای خودشان نرفت؟ ابراهیم میگوید: ها کوکا تو فکری؟ میگویم کوکا ابرام په ای همه گفتن جنگ یعنی خون گلوله… ابراهیم با تبسمی حرفم را قطع میکند و میگوید: «ها هم درسته، هم نه… گلوله هست خون هست بیرحمی هست اما دل آدم هم هست. خواب هم هست که وقتی گرفتت دیگه هیچی نمیشناسی. وقتی نگاه توو چشم یه آدم دیگه میکنی… وقتی دسِت با دسِش میره توی یه سفره… دیگه دل بیرحم و چشم بیاشک میشه کشک» به اسیر عراقی نگاه میکنم در حال خوردن صبحانه با بچههاست. نه به هیچ وجه این همان کسی نیست که کنار من روی یک پتوی کهنه دمر خوابیده بود این آن کسی نیست که من با ضربه پوتينم به کتفش از خواب بیدارش کردم و اسلحهام را روبرویش نشانه رفتم. حالا دیگر نه بهنام رزمنده مجرب و کاربلد، نه ابراهیم ارشدِ بیخواب و نه من پولادین مرد سنگدلم. و نه جنگ فقط خون و گلوله و کشتن و کشته شدن است.
منبع: عصر اصفهان
ارسال دیدگاه
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید در وب سایت منتشر خواهد شد
پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد