برشی از کتاب منتشر نشده:
زندگی نامه شهید جهانگیر گرگین
قسمت سوم (شلاق)
سال 1357 بود. جهانگیر در مرکز آموزشی کشاورزی علیآباد کمین فارس (سعادت شهر) سال آخر درسی خود را میگذارند. انقلاب اوج گرفته بود. جهانگیر و بسیاری از دانش آموزان هرروز به نحوی اعتراضاتی علیه رژیم شاه داشتند. در سعادت شهر که با محل تحصیل جهانگیر فاصلهی چندانی نداشت تظاهراتی برگزار میشد. عدهای از دانش آموزان مرکز هر طور بود در این تظاهرات شرکت میکردند. جهانگیر در آن روزها سر از پا نمیشناخت. لحظهای آرام و قرار نداشت. بسیار مواقع میشد که در بحثهای گروهی شرکت میکرد و دانش آموزان را به اعتراض علیه رژیم شاه تشویق میکرد. (۱)
آتش خشم مردم علیه رژیم پهلوی سراسر کشور را فراگرفته بود. حدود ساعت ۲ نیمهشب بود؛ که درِ منزل حاج غلامحسین برادر جهانگیر در برازجان به صدا درآمد. حاج غلامحسین سراسیمه از خواب بیدار شد. لحظهای درنگ کرد که خدایا در این نیمهشب چه کسی در میزند و چه اتفاقی افتاده است؟ دوباره صدای در شنیده شد. حاج غلامحسین پشت در ایستاد بدون آنکه در را باز کند پرسید چه کسی است؟ بفرمایید. صدای جهانگیر از پشت در شنیده شد. در را باز کرد. جهانگیر سلام کرد و وارد منزل شد. حاج غلامحسین پرسید این موقع شب کجا بودهای؟ گفت از شیراز میآیم. برای حاج غلامحسین سؤال بود که چه اتفاقی برای جهانگیر افتاده که در این نیمهشب خود را به برازجان رسانده است. قبل از آنکه سؤالی از جهانگیر کند خود او پاسخ برادرش را داد. گفت: «در مرکز آموزشی کشاورزی برای لجبازی عکس شاه و شهبانو را در نمازخانه نصبکرده بودند. من طبق معمول برای نماز به نمازخانه رفتم. عکسها را که دیدم خیلی عصبانی شدم. بدون درنگ عکسها را به پایین کشیدم، بر زمین زدم و آن ها را شکستم. نماز را خواندم و از نمازخانه بیرون رفتم. عدهای دیگر نیز غیر از من در نمازخانه بودند. خبر به مدیریت مرکز رسید. پیگیر شدند. متوجه شدند که این کار من بوده است. گزارشم را به ساواک دادند. همان روز ساواکی ها به مرکز آمدند و من را دستگیر کردند و به مدت سه روز تحت شکنجههای سخت قرارم دادند. آزاد که شدم، بلافاصله به شیراز آمدم و ازآنجا راهی برازجان شدم و الآن هم که در خدمت شما هستم.» برادرش هرچند نگران جان جهانگیر بود؛ ولی از اینهمه جسارت او و شجاعتی که در شکستن عکسها داشت خوشش آمده بود. با این وجود خوشحال بود که از چنگال ساواکی ها جان سالم به در آورده است. جهانگیر خسته بود. نیاز به یک استراحت و خواب درستوحسابی داشت. در همان اتاق پذیرایی که یک درش به حیاط باز میشد استراحت کرد. (۲)
صبحانه خورد و رفت تا سری به منزل خواهرش که همسایه دیواربهدیوار حاج غلامحسین بود بزند. جهانگیر نیاز به حمام داشت. علاقهای که بین خواهر و او وجود داشت آنقدر زیاد بود که هر وقت به حمام میرفت خواهرش میرفت و کمر او را کیسه میکشید. این بار به حمام که رفت در حمام را محکم بست. خواهرش در زد. برخلاف گذشته در را باز نکرد. خواهرش اصرار کرد در را باز کند تا کمرش را کیسه بکشد. در را که باز کرد خواهرش با صحنهای روبرو شد که برایش سخت و غیرقابلباور بود. دید که آثار شلاق روی کمر جهانگیر نقش بسته است. بسیار نگران شد. از او پرسید کُکا جون چه شده است. جهانگیر سکوت کرد. خواهر بسیار نگران شد. التماس کرد. دید راهی برای پنهان کردن موضوع وجود ندارد. گفت اگر قول میدهی که تا همیشه برای مادرم داستان را نقل نکنی میگویم. او میدانست که مادر چقدر نگران حالش است و با کوچکترین ناراحتی برایش، تحملش را از دست میدهد. خواهر قول داد. داستان انداختن و شکستن عکسها و سپس دستگیری و بازداشت را برایش تعریف کرد. خواهر، با ملایمت هر چه بیشتر کمر جهانگیر را کیسه میکشید و اشک میریخت و برای نابودی بنیان ظلم و ستم در دل خود دعا میکرد.(۳)
(۱) سهراب گرگین پسر عمو و همکلاسی جهانگیر
(۲) حاج غلامحسین برادر شهید
(۳) زبیده (مریم) خواهر شهید
نویسنده: : نصرالله شفیعی
منبع: عصر اصفهان
ارسال دیدگاه
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید در وب سایت منتشر خواهد شد
پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد