4 شهریور 1402 - 9:30 ق.ظ

از غمی که می خوریم (۳)

یادداشت های روزانه مدیر عامل انجمن حمایت زندانیان بوشهر

یک توصیه به رؤسای دانشگاه ها و مدیران مدارس

صبح روز چهارشنبه ۱ شهریور دفتر بودم. دختر خانمی ۲۰ ساله به دفتر آمد. پدرش زندانی بود و خواستار این بود که خود و برادرانش تحت پوشش حمایت های انجمن قرار بگیرد. معمولا با این افراد یک مصاحبه خودم انجام می دهم. از زندگی اش می گفت. مادرش چند سال پیش به علت سرطان از دنیا می رود. می گفت پدرم در شهر با گاری های دستی بار جابجا می کرد. می دانستیم مادرم سرطان دارد. اگر از همان اول برای درمانش اقدام می کردیم سرطان در بدنش ریشه نمی دواند؛ ولی پدرم چون پولی نداشت نتوانست از عهده ی درمان برآید. با چشمان خودمان می دیدیم هر روز که می گذرد مادر مثل یک شمع آب می شود و بر زمین می ریزد. مادر با حسرت به ما نگاه می کرد‌. گاه با همان دستان رنجور و تن نحیفش ما را در بغل می گرفت ما را می بوسید و می بویید و اشک می ریخت. هر چند حال مادرمان روز بروز بدتر می شد؛ ولی ما ۴ فرزند نمی توانستیم باور کنیم که مادرمان به این زودی می خواهد رهایمان کند. دیری نپایید که ما با چشمان خودمان‌بدن بی روح مادر را در کنار خود دیدیم. هر چه فریاد می زدیم و مادر مادر می کردیم نه چشمی از مادر به سویمان باز می شد و نه دستی دراز می شد تا در آغوشمان بگیرد. مرگ مادر از یک سو و سرپرستی ما چهار بچه های قد و نیم قد و فقر مالی، پدرم را به شدت درمانده کرده بود. پدر می دانست آنچه باعث فوت مادرم شد فقر و ناداری او بود. خود را سرزنش می کرد و گویا می خواست یک مقصر دیگر نیز پیدا کند. طولی نکشید که متوجه شدیم پدرم رفتارش دارد عوض می شود‌. مثل اینکه از تعادل خارج شده بود. هنوز دو ماه از مرگ مادرم نگذشته بودکه پدرم در درگیری با یک نفر با چاقو او را کشت. پدرم به زندان افتاد و ما بجه ها آواره شدیم. نه منزلی داشتیم و نه سرپرستی و نه راه درآمدی. برادر بزرگ ترم که ۲۲ سال دارد در شهری دیگر پیش این و آن کار می کند و سرانجام مشخصی ندارد. من نیز با هزار دردسر دیپلم خود را گرفته ام سرپرستی دو برادر دیگرم را که دانش آموز هستند بر عهده دارم. در یکی از محلات شهر پارکینگ منزلی را اجاره کرده ایم. حتی آب و برق درست و حسابی نیز نداریم. مجبور می شوم برادر کوچکترم را در تشت آبی حمام دهم. سقف پارکینگ چکه می کند و ما نمی دانیم در کدام گوشه پارکینگ کز بکنیم تا خیس نشویم. می گفت من دختری هستم که هم باید از خودم نگه داری کنم، هم پدر و مادر این برادرانم هستم. هم درس خواندم تا توانستم دیپلم بگیرم هم کار کردم تا نان بخور و نمیری برای خود و برادرانم به دست آورم. می گفت اکنون صاحبخانه درخواست رهن بیشتری کرده است. به هر دری می زنم نمی توانم پول را تهیه کنم. اگر صاحبخانه بیرونمان کند نمی دانم کجا بروم. یک دختر هستم با دو برادر که هیج کس نداریم.
راستش من فقط گوش می کردم و فقط غمی بر غم هایم افزوده می شد. پولی که می خواست ۲۰ میلیون تومان بود. دلم می خواست همان موقع به او بگویم که نگران نباش پول را به تو می دهیم ولی محدودیت های مالی همیشه به ما اجازه نمی دهد که همه ی آنچه را می خواهیم بتوانیم برآورده کنیم. با این وجود هم به او گفتم نگران نباش راهی برایت پیدا می کنیم.
روحیات معلمی ام گل کرد چند کلمه ای نیز با او سخن گفتم. تأکید کردم که این شرایط نباید خدای ناکرده تو را در موقعیتی قرار دهد که دچار اشتباهاتی شوی که بعدا قابل جبران نباشد. او را تشویق کردم و عزم و اراده ی او را برای فائق شدن بر مشکلات ستودم.
گفتم حواست باشد برای تو دام هایی پهن می کنند که اگر غفلت کنی آسیب های جدی می بینی. او تأیید کرد و نمونه ای از درخواست های افراد بی شرف را برایم تعریف کرد و از مخالفت جدی خودش گفت. او را آفرین گفتم. تأکید کردم از حالا که شما تحت پوشش انجمن در می آیی عضوی از خانواده ی ما می شوی و ما تمام تلاشمان را برای رفع مشکلات شما به کار خواهیم گرفت.
هزینه های لباس فرم مدرسه برادرانش را تقبل کردم. همان موقع یک بسته ی غذایی شامل یک کیسه برنج و برخی اقلام غذایی و پوشاک به او دادم‌ در مورد پول رهن نیز گفتم تمام تلاش خود را خواهیم کرد تا این مشکلت نیز حل شود.
احساس کردم روحیه ای دیگر گرفته و آن ناامیدی که در آغاز در کلامش دیده می شد کمتر شده است.
قطعا اگر فرد خیری در تأمین این مبلغ به ما کمک کند، رضایت خدا اولین پاداش اوست.

کد خبر: 136666

نویسنده: نصرالله شفیعی

منبع: عصر اصفهان

برچسب ها: , , ,

ارسال دیدگاه

دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید در وب سایت منتشر خواهد شد

پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد

  • مجموع دیدگاهها: 0
  • در انتظار بررسی: 0
  • انتشار یافته: 0