سرباز وطن با لباس فُرم سبزِ زیتونیاش از راه میرسد، در برابرت خبردار میایستد، با گامی محکم و سینهای ستَبر به پیشگاهت سلام نظامی میدهد و در حالی که همچنان دستش را به نشانه احترام بر سر دارد، با تو سخن میگوید.
انگار همین دیروز بود که در آستانه درِ روزنامه، هی این پا و آن پا میکردم. فیالواقع همواره هول و ولای نوشتن داشتم.عشق به قالب زدن فواره احساساتم در قالب گُدازههای واژگان از آتشفشان وجودم سر میرفت. از طفولیت بیتاب یافتن کُنجی خلوت و بلغور افکار سرگشتهای بودم که یگانه ثمرهاش تا آن روز، سیاهمشقهای دفترچه خاطرات روزانهام بود.