برشی از کتاب منتشر نشده:
زندگی نامه شهید جهانگیر گرگین
مثل یوسف (۸)
جهانگیر قامتی بلند و زیبا و رشید داشت. در مرکز کشاورزی علی آباد کمین شیراز گروه فوتبالی تشکیل شد و او نیز عضو گروه و کاپیتان آن شد. بهخوبی فوتبال بازی میکرد. وقتی به برازجان هم برگشت عضو یکی از گروههای فوتبال آنجا شد که یکی از دوستانش غلامرضا کشتکار (1) نیز عضو آن بود. به اعتراف کسانی که در گروه با جهانگیر بازی میکردند او بدون توجه به فضای حاکم بر جامعه و ورزش و گروههای فوتبال، راه و رسم خود را داشت. به همهی بازیکنان حتی گروه حریف احترام میگذاشت. مرکز کشاورزی مختلط بود. در کلاسی که جهانگیر درس میخواند فقط دو دختر بودند؛ ولی در کلاسهای دیگر تعداد دختران بیشتر بودند. دانش آموزان دختر و پسر در فضای درسی باهمدیگر ارتباط داشتند. جهانگیر نیز از این قضیه مستثنا نبود. بارها میشد که در حوزهی درسومشق باهم گفتوگو میگرفتند. جهانگیر هم تیپ زیبایی داشت و هم اخلاق و رفتار و منش بزرگوارانه. یکی از دانش آموزان دختر هر چند اصالتاً روستایی بود؛ اما سال ها بود که به همراه پدر و مادرش ساکن شیراز بودند. اخلاق و رفتار و تیپ زیبای جهانگیر توجهش را به خود جلب کرد. بارها میشد که به بهانه مسائل درسی با جهانگیر صحبت میکرد. جهانگیر نیز بنا به خصلت همیشگی و اخلاق خوبی که داشت رفتاری که ناشی از بیاحترامی یا حتی بیمحلی باشد نسبت به آن دختر از او سر نمیزد. دختر بارها دلش میخواست که منویات قلبی خود را در یک فضایی که خیالش راحت باشد که فقط او هست و جهانگیر در میان بگذارد؛ ولی رفتار جهانگیر بهگونهای بود که آن دختر به خود اجازه نمیداد مستقیماً خواسته خود را با او در میان بگذارد. زمان میگذشت و آن دختر در آتش عشق جهانگیر میسوخت. هر چه که به جهانگیر نزدیکتر میشد جز همان رفتارهای عادی و محترمانه چیز دیگری از جهانگیر نمیدید. شاید یک نگرانی دیگر نیز دختر را رنج میداد که نکند جهانگیر بدون توجه به علاقه آن دختر، فرد دیگری را بهعنوان همسر آینده خود انتخاب کند. دختر در موقعیتی بس دشوار قرارگرفته بود. روزی دل به دریا زد و موضوع را با مادرش در میان نهاد. از ویژگیها و خصال نیکوی جهانگیر سخنها گفت. مادر نیز موضوع را با پدر گفت. آنها جهانگیر را ندیده بودند. خانوادهای ثروتمند و متمول بودند. دریکی از محلات بالای شیراز ساکن بودند. برای آنها تیپ ظاهری داماد آینده شان خیلی مهم بود. ازنظر تحصیلات هم که میدانستند حداقل همکلاس دخترشان است. به دختر پیشنهاد دادند تا از جهانگیر دعوت کند تا یک جمعهای ناهار مهمان آنها باشد. پیشنهادی منطقی بود. دختر پذیرفت که با جهانگیر صحبت کند؛ اما نمیتوانست نگرانی خود را پنهان کند. او علیرغم اینکه تاکنون در حوزه مسائل و مشکلات درسی با جهانگیر همکلام شده بود؛ ولی فراتر از این سخنان به خودش اجازه نداده بود که با او صحبت کند. در این فکر بود که با چه زبانی با جهانگیر این موضوع را در میان بگذارد که او دعوت خانوادهاش را بپذیرد. فکری به نظرش رسید. یک روز جهانگیر را در محوطه مرکز دید. به سمتش رفت مثل همیشه با او سلام و علیک کرد. از صحبتهای مقدماتی گذشتند. دختر رو به جهانگیر کرد و گفت راستش جناب گرگین من به منزل که میروم گاهی صحبت از همکلاسیها که میکنم یکبار نیز دربارهی شما راجع به پدر و مادرم صحبت کردم. صحبتهای من بهگونهای بود که آنها از رفتار و اخلاق شما خوششان آمد. دوست داشتند که از نزدیک تو را ببینند. از همین رو پدرم از شما دعوت کرده که جمعهی آینده ناهار مهمان ما باشید. سکوتی سخت حاکم شد. دل دختر تاپتاپ میزد. نگران بود که نکند جهانگیر دعوت او را نپذیرد. جهانگیر خود را در موقعیتی سخت دید. تاکنون به مسائلی فراتر از یک همکلاسی درباره این دختر فکر نکرده بود. احساس کرد شاید پشت این دعوت برنامهی دیگری باشد؛ اما به روی خود نیاورد. تأملی کرد. حس کنجکاویاش گل کرد، وضعیت مالی و رفاهی خانواده دختر را میدانست. پیش خود گفت میروم تا حداقل از نزدیک زندگی یک خانواده ثروتمند را نیز ببینم یا یک تجربهی جدیدی داشته باشم. به دختر پاسخ مثبت داد. در آن لحظه دختر میخواست از خوشحالی پر دربیاورد؛ ولی سعی کرد بر خود مسلط شود؛ اما نتوانست لبخند شادی خود را پنهان کند. دختر بعداً آدرس دقیق منزل را به او داد. از هم جدا شدند. دختر احساس میکرد به اولین قدم دررسیدن به آن رؤیای شیرینش دست پیداکرده است. جهانگیر نیز علیرغم قولی که داده بود نگرانی و دلهرهی خاصی داشت. نمیدانست سرانجام این مهمانی به کجا ختم میشود. دختر رفت و به خانهشان زنگ زد. مادر گوشی را برداشت. سلام، مادر خوبی؟ با جهانگیر صحبت کردم. قبول کرد. همین جمعه ناهار مهمان ما خواهد بود.
نویسنده: : نصرالله شفیعی
منبع: عصر اصفهان
ارسال دیدگاه
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید در وب سایت منتشر خواهد شد
پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد