خبرنگاری که شهید نشد!؟
سالها قبل ابراهیم افشار ستون نویس کیهان ورزشی، یکروز ویرش گرفت که مثلا برای تجلیل از مرحوم حاج اسماعیل زرافشان، عکاس سرشناس کیهان ورزشی، یک چیزی بنویسد تا کار به بازنشستگی و اینها نکشد. لذا مطلبی نوشت و اما برداشت تیتر زد به یاد بزرگمردی که نمرد! که همه خواندند "مرد!"
عصر اصفهان،مقدمه به قلم نادر مجیدی آهی/پیداست که چه جنجالی شد. زرافشان را شاید فقط خواجه حافظ نمی شناخت. لذا همه مان را در هرجای کشور که بودیم، تلفن پیچ کردند که چی شده؟ مراسم اش کجاست و اینها. حتی تعدادی از داخل تربیت بدنی و فدراسیون ها و جزآن! این شد که ابراهیم یک هفته از دست زرافشان فراری شد!
حالا من برای معرفی کوتاه نویسنده مطلبی که در پیش روی تو خواننده گرامی است، این اطوار ابراهیم و تیترزنی او را به عاریت گرفتم. فردا زنگ نزنی که رضا شکراللهی کی شهید شده بود و پس چرا تابحال …!؟
با آقا رضا شکراللهی در واقع از چهل سال قبل همکار بوده ایم. اما سابقه آشناییمان به حدود 25 سال قبل برمیگردد! آن موقع که تازه هردو به اصفهان آمده بودیم. او کمی زودتر و من دیرتر. رضا غیر از دلبستگی اش به نثر حماسی و قد بلندبالایش، الباقی یک نسخه زنده (دقت کنید نوشتم زنده ها!) از مرحوم محمدرضا ثقفیان است. با همان خصوصیات و عقاید صعب الهضم برای کسانیکه که در کنارش باید صد تا نباید و مبادا را در حرمت قلم و شئونات کار خبرنگاری مراعات نمایند. من در سوگنامه مرحوم ثقفیان، که به همت فضل اله سلطانی منتشر شد، این را نوشتم که از ثقفیان شاگردانی با همان خصوصیات اخلاقی و با کارنامه و کارهای تحقیقاتی قابل توجه بجا مانده است. حالا می نویسم که یکی از آن شاگردان ممتاز، همین رضا شکراللهی خودمان است. با بیش از یک قرن (قرن قدیم!) خرده ای سابقه و هزاران صفحه گزارش و خبر و کار و تالیفات تحقیقاتی.
چند روز پیش به مناسبتی از یکی از دوستان سوال کردم فلانی (یکی از کارشناسان روابط عمومی شرکتهای صنعتی بزرگ استان) که در آستانه بازنشستگی است و خودش یک کتاب زنده از تاریخ آن شرکت معظم و شناسنامه روابط عمومی آنجاست، چند سال باید سابقه جمع کند تا قبل از اخذ نشان پیشکسوتی و خانه نشینی، تا سرانجام روزی اورا در سکانداری روابط عمومی آن شرکت ببینیم؟
اگر اخلاق دوستان روزنامه نگار ما را میدانستید، فورا حدس میزدید که احتمالا در پاسخ، چه مهملات مغرضانهای(!) پیرامون نحوه انتصاب مدیران در ادارات و سازمانها در گوشمان فرمایش کردند! ولی منظور اینکه بدانید رضا شکراللهی که یک کارشناس علوم اجتماعی هم هست، حالا نزدیک چهل سال است که خبر مینویسد. در تمام دوران دفاع مقدس نیز به عنوان خبرنگار در جبهه حضور داشت و مجروح هم شد. در عوض در آن سالی که انجمن نویسنگان و خبرنگاران دفاع مقدس در اصفهان تشکیل شد، ناماش در بین اعضا نبود! چطور است؟!
میخواهم بنویسم رضا، حالا با همان چهل سال سابقه، در ایرنا خبرنگار است! که من دعا میکنم تا صد سالگی هم خبرنگار بماند!
مطلب “روزی که خودم سوژه شدم” به قلم روان و االبته سبک عجیب و غریب رضا شکراللهی است. خواسته است شرح ترکش خوردناش را بدهد. ولی مطلب، برشی از تاریخ دفاع مقدس از آب درآمده است. قرار بود ما آن را به مناسبت 21 بهمن، سالگرد عملیات والفجر8 چاپ کنیم که رضا دیر جنبید. گفتیم بگذاریم برای روز خبرنگار، دیدیم دیر میشود. مطلب اما یک سند و اثر ماندنی است و برای آنها که تاریخ دفاع مقدس را می خوانند و تحقیق میکنند گنج بادآورد است. لذا تصمیم گرفتیم حالا که دیر شده، تادیر نشده آن را در در صفحات روزنامه مان، ماندگارنماییم. این مقدمه مختصر هم، مقدمه چنین تصمیمی بود!
***
روزی که خودم سوژه شدم
رضا شکراللهی
۳۷ سال پیش، وقتی نیشتر ترکشهای رژیم بعث، جسمم را درید و پَشیز قطرههای خونم، بر پهنه آب و خاک جواهرآسای سرزمین اهوراییام جهید، حسی غریب از آمیزه فَخر و حُزن و بیم و هراس، سراپای وجودم را آکند.
شامگاه بیستم بهمن سال ۶۴، عملیات پیروزمندانهای در جنوب انجام شده بود و من بعنوان خبرنگار باید برای پوشش اخبار آن، به منطقه عزیمت میکردم.
اما شب واقعه، حال و هوایی غریبی داشتم، دلم گُواهی میداد اتفاق هولناکی در شُرف وقوع است، حوالی نیمه شب بود، قصد داشتم هرچه زودتر کرکره پلکهایم را پایین بکشم و لَختی بیاسایم تا کله سحر، آفتاب نزده، با قدرت و آمادگی بیشتری عازم جبهه شوم و نخستین خبرها از پیروزی رزمندگان را به تهران مخابره کنم با این حال برخلاف ایام دیگر عزیمتم به منطقه، بلوای عجیبی در وجودم لانه کرده بود، بیخودی دلم هزار راه میرفت، بیقرار و بیتاب بودم، بیتاب رفتن به جایی آشنا و بیقرار رسیدن به جایی غریب و تلواسه خُوره معمایی که هی به ریسمان جانم چنگ میزد.
آن شب، فرزند خُردسالم پیله کرده بود تا شریک بازیهای کودکانهاش شوم، در حالی که هول و ولایم در آن لحظههای واپسین شبانگاهی، انجام خوابی چند ساعته بود تا کله سحر، قِبراق و چابک راهی منطقه شوم.
همه تلاشهای نوزاشگرانهام برای ترغیبش به خوابیدن افاقه نکرد تا اینکه بالاخره مجبور شدم برای نخستین بار با نهیب و تشر، وادار به سکوت و رفتن به بسترش کنم، سکوتی که با ترکیدن حُباب بُغضش و براه افتادن جویبار اشکش همراه بود و با ملامت مادرش که چرا در آستانه ماموریت خطیرم، دل فرزندمان را آن هم در اوج بازیهای کودکانهاش شکستهام.
پسرک، دقایقی بعد بُغض کنان به بسترش رفت و دیدن چهره معصوم اشکبارش در خواب، دلم را کباب کرد. وقتی نادم و پشیمان بر بالینش حاضر شدم و چشمم به تور خیس مُژگانش افتاد که گاهی با نالههایش در خواب همراه بود، بند دلم بُرید، انگار آخرین دیدارم با دُردانهای است که مِنبعَد واپسین خاطرهاش از پدرش، نهیب تلخی خواهد بود که شنیدنش را از او باور نمیکرد و به همین خاطر هم با چشمی اشکبار به خوابی کابوسگونه فرو رفته بود.
با اینکه اِکسیر خواب از چشمم گُریخته بود بالاخره با هزار زحمت، پلکهایم را بستم اما هنوز تابه چشمم گرم نشده بود که زنگ ساعت شماتهدار خانه، مرا برای رفتن به سرنوشت گُنگم، از جا پراند.
سراسیمه آماده رفتن شدم و در واپسین دم، شرمسارانه، برای آخرین وداع به بالینش رفتم، اما انگار جرات دیدنش را نداشتم، حسی رازمند و غریب خبر از جدایی ابدیمان میداد، وقتی گونه لطیفش را بوسیدم، قطره اشکم روی پیشانیاش سُر خورد، دلم از دست خودم حسابی پُر بود، آرزو میکردم کاش چشمهایش را بگشاید و مثل همیشه با عطیه گُلخند قشنگش، رویش را ببوسم و با دلی خوش از او جدا شوم تا اگر دیگر بازگشتی در کارم نباشد، لااقل بعدها در طول عمرش، دلش از خاطره آخرین دیدار تراژیکش با پدرش نپوسد.
- آغاز سفری غریب به سرزمینی آشنا
بالاخره هر طور بود از دیدنش دل کَندم و با بار و بندیل کارم(ضبط خبرنگاری، دو دوربین یاشیکا و نیکون، چند حلقه فیلم و دفترچه یادداشتم) را برداشتم و خروس خوان، در سوزش تُند و تیز هوای سرد زمستانی از خانه بیرون زدم و سوار بر لندرُور قُراضهای که سراندرپایش- جز به اندازه یک کف دست از شیشه جلویش- برای استتار در جبهه گلآلود شده بود، گَشتم و دِ برو که رفتی بسوی سرنوشت حزینی که پایانش، آغاز صدق افکار بیقرارم بود.
در هوای استخوانسوز پگاه روز بیست و یکم بهمن، اتول درب و داغانمان با صدای نکره موتورش، از دل سایه روشنهای گرگ و میش هوای اهواز به سمت جنوب میرفت، به جایی که چند ساعت پیش عملیاتی انجام شده بود، عملیاتی از منطقه خسروآباد تا راسالبیشه که اسمش را “والفجر ۸” گذاشته بودند و در جریانش، رزمندگان ایرانی با هجوم رعدآسا و غافلگیرکننده خود، شبه جزیره استراتژیک فاو عراق را تصرف کرده بودند.
طراحی این عملیات، در سال ۱۳۶۱ از سوی سردار شهید حسن باقری انجام شده بود اما بعدها در سال ۱۳۶۴، تکمیل و اجرا شد، در روز اول عملیات، لشکر ۲۵ کربلا، فاو را به تصرف کامل خود درآورد و دسترسی عراق را به آبهای خلیج فارس قطع کرد.
شبه جزیره فاو محصور در میان اروند، خلیج فارس و خورعبدالله که از سمت خشکی به بصره مُنتهی میشود، منطقهای است نیمه باتلاقی پُر از نیزار بلند بخصوص در حاشیه آب که آن را شهر خرما، نمک و نفت میخوانند. این جزیره علاوه بر اهمیت نظامی دارای ارزش اقتصادی فراوان در اقتصاد عراق است بطوریکه در جغرافیای منطقه به “عروس بحر” معروف است. نخلستانهای گسترده، پایگاههای عظیم نفت، شاهرگ ارتباطی اسکلههای نفتی”الوکر” و “الاُمیه” و فرآوردههای بیشمار دیگر نظیر حنا و نمک، به این جزیره ارزش استثنایی بخشیده است.
آن روز، در طول مسیر عزیمتم بسوی مقصد، ولوله رفت و آمد خودروهای نظامی حامل ادوات جنگی و نفرات و آژیر کشدار و بیامان آمبولانسها در پهنه زمین و پرواز بیامان و تُندرآسای بالگردها و هواپیماها در دل آسمان، نشان از بزرگی عملیاتی میداد که در فاصله ۱۴۰ کیلومتری ما انجام شده بود.
پس از ساعتی، کم کم رنگ آسمان به روشنایی گرایید و از طلیعه افق جنوب، اشعه طلایی رنگ خورشید سرک کشید و لختی بعد سینه سپهر، رَختِ آبی خوشفامش را مُزین به تکخالهای سپیدِ ابر کرد و با نزدیکتر شدنم به منطقه، صدای انفجار گلولهها از فاصله دور، هی نزدیک و نزدیکتر شد.
دیری نپایید که حال و هوای داغ جبهه و جنگ، بوی دود و باروت و عطر خون و خاک، مشامم را پُر کرد اما بطور شگرفی با نزدیکتر شدنم به مقصد، هی دلشورهام بیشتر و بیشتر شد، قبلاً هنگام آمدن به منطقه، انگار همیشه ته دلم قُرص و محکم بود و به شکلی وهمناک و رازگون، روئینتنانه خاطرم جمع بود که بی بروبرگرد، من برای برگشتن آمدهام و اصلاُ برای من بعنوان خبرنگار و نظارهگر وقایع و رویدادها قرار نیست هیچ اتفاقی بیفتد، اما این بار ماجرا طور دیگری بود، چون از یکسو بیهیچ دلیلی دلشوره غریبی داشتم و از سوی دیگر گویی دلم در خانه جا مانده بود و انگار با دینی ادا نشده به کسی، به خطی بیبازگشت رسیده بودم، به خط پایانی که بازندهاش خودم بودم.
- *ورود به دوراهی مرگ و زندگی
کم کم با نزدیک شدنم به منطقه عملیاتی، جابهجا، در محلهای ایست و بازرسی ترمز میزدیم و برغم نشان دادن برگه تردد “ستاد تبلیغات جبهه و جنگ” و تمایلمان برای رفتن به خطوط جلوتر، براحتی اجازه عبورمان داده نمیشد اما با هر ترفندی، بالاخره هی نرمک نرمک راهمان را میگشودیم و به مقصد اصلیمان که همانا مقر فرماندهی، سپس نقطه درگیری شب گذشته و سرانجام جزیره آزاد شده فاو بود، نزدیکتر میشدیم.
بااین حال، در یکی از همین مکانهای ایست و بازرسی، کارمان بیخ پیدا کرد و بدجوری، خِرمان را گرفتتند و ما را به دِقماسه دوراهی عجیبی انداختند.
در اینجا، رزمندهای که مامور دادن اجازه عبورمان برای رفتن به خطوط جلوتر بود، با عزمی جزم از ادامه حرکتمان ممانعت کرد و هشدار داد که دشمن دید مستقیمی روی راهی که ما که قصد عبور از آن را داشتیم، دارد و بطور میانگین از هر سه خودروی عبوری، یکی از آنها را هدف میگیرد. او برای اثبات حرفش، آمبولانس سوختهای را در فاصله یکصد متریمان که هنوز حلقههای دود از آن برمیخاست، نشان داد و گفت: “ببینید، این آمبولانس چند ساعت پیش هدف گلوله مستقیم دشمن قرار گرفته و رانندهاش هم جِزغاله شده است”.
او پیشنهاد کرد که برای رفتن به مقصدمان که در امتداد همین راهی بود که تاکنون از شمالش آمده بودیم، برمیگشتیم و مسیرمان را دور میزدیم تا با طی مسافت بیشتر به هدف میرسیدیم، با این فرق که انجام اینکار حداقل چند ساعتی وقتمان را تلف میکرد.
به موازات همین راهی که ما مُصرانه خواستار رفتن در آن بودیم، دراز به دراز، بلندای خط خاکریزی توی چشم میخورد که برای مُحافظت از تردد خودروها ایجاد شده بود با این حال، آن رزمنده مُجدانه هشدار می داد که دشمن بخاطر دید مستقیمش روی این راه، براحتی میتواند ماشینهای عبوری در آن را هم هدف بگیرد.
یگانهای مهندسی نیروهای ایرانی، از ماهها پیش در حال آمادهسازی منطقه برای انجام عملیات “والفجر ۸” بودند و راههای مختلفی را هم در میان نخلستانها از حاشیه اروند تا خسروآباد کشیده بودند. جمع جادهکشیها تا قبل از آغاز این عملیات در منطقه اروند، به حدود ۴۷۳ کیلومتر و ترمیم آسفالت راههای موجود در آن به ۱۱۰ کیلومتر بالغ میشد.
بهرحال در دوراهی عجیبی قرار گرفته بودیم یا باید بکُل قید راه موردنظرمان را میزدیم و از مسیر دیگر و البته با اتلاف وقت بیشتر اما با امنیت بالاتر به مقصد میرسیدیم یا اینکه اصلاً دل به دریا میزدیم و برای کوتاه شدن مسیر و حفظ زمان اندکمان، با هر جان کندنی بود، به راه کنونی خود ادامه میدادیم که البته سرانجام به سیم آخر زدیم و راه دوم را برگزیدیم، زیرا وقتمان تنگ بود بخصوص اینکه تا آن لحظه از روز هم کلی وقت تلف کرده بودیم و با اینکه لنگه شده ظهر بود هنوز هیچ تولید خبری نداشتیم در حالی که برنامه پیشبینی شدهمان این بود که تا شب نشده، ماموریت خود را تمام کنیم و تنگِ غروب، با دست پُر به اهواز بازگردیم.
برای تصمیمگیری در باره انتخاب یکی از دو راه، وضعیت خانوادگی همکارم با چهار فرزندش سختتر از من بود، اما بهرحال با هر عذر و بهانهای که بود، آخرش دلمان را به دریا زدیم و با عز و چز زیاد از مامور سختگیر ایست و بازرسی خواستیم که با مسوولیت خودمان، راهمان را باز کند و اجازه رفتنمان را بدهد.
بالاخره با هر مکافاتی بود، آنقدر با او کلنجار رفتیم تا رضایت داد و بند عبور از پای خودرویمان گشود و ما هم دیوانهوار با آخرین سرعت مثل قِرقی وارد جاده مرگ شدیم و حالا نران، کی بران، عینهو که داریم سَر میبریم.
در همین اثنا، آتشباران بیمحابای بعثیها مثل نُقل و نبات روی جاده شروع شد، صدای پیاپی و مهیب انفجار گلولههایی که به اطرافمان میخورد، گاهی چنان ماشین زهواردرفتهمان را از جا میکَند و به زمین میکوفت که جگرمان توی حلقمان میآمد.
به تعبیر همکارم، تنها شانسمان این بود که صدای گوشخراش موتور لندرورمان، آنقدر بلند و نکره بود که تا حدی صدای مهیب انفجارها را در خود مُستهلک میکرد و اگر هم از بخت بد، یکی از گلولهها، درست وسط ملاجمان میخورد شاید اصلاً نمیفهمیدم که کی گلوله خوردهایم و کی مُردهایم.
- *ورود به قرارگاه فرماندهی عملیات
بالاخره بعد از دقایقی راندن، با هر جان کندیی که بود از آن مهلکه قِصِر دررفتیم و وارد راههای پیچاواپیچ نخستانهای جنوب شدیم و پُرسان پُرسان سراغ قرارگاه فرماندهی را گرفتیم.
هدفمان این بود که اول به مقر فرماندهی عملیات برویم تا پس از کسب اطلاعات لازم از اُمرای نظامی، فوراً راهی فاو شویم و جزو نخستین خبرنگارانی باشیم که پایمان به این جزیره باز شده و بعد از پایان کارمان، تا شب نشده، با دست پُر به این سوی ساحل بازگردیم و مطلب جامعی از عملیاتی را – که میگفتند در نوع عملیات آبی خاکی نظامی دنیا لنگه ندارد- به تهران مخابره کنیم.
سرانجام با پرس و جوی زیاد از نیروهای حاضر در مسیر و برغم اتلاف وقت بسیار، توانسیتم قرارگاه فرماندهی را پیدا کنیم و وارد آنجا شویم.
از بخت خوش، در آنجا چشمم به جمال شادروان “غلامرضا رهبر” خبرنگار جسور و ساعی صدا و سیما با آن چهره مُوقر، زیبا و دلارامش(که در همین عملیات مجروح شد اما سال بعد مقارن با بیست و یک دی ۶۵ در منطقه عملیاتی کربلای پنج در شلمچه به شهادت رسید) روشن شد و عجالتاً آخرین اخبار عملیات شب گذشته و بعلاوه یک بسته باتری قلمی برای ضبط همراهم را از او گرفتم.
او توصیه کرد که با توجه به سقوط تازه فاو و اینکه دشمن هنوز فرصت تجدید قوا برای پاتک را نیافته، هرچه زودتر راهی آنجا شویم تا بتوانیم با فراغت بیشتر اطلاعات مورد نظرمان را جمعآوری کنیم و به این سوی ساحل بازگردیم.
گرفتن پلاک، لباس ضد شیمیایی(بادگیر مخصوص) و ماسک از تعاون سپاه، یکی از اقدامات ضروری بود که بعد از خروجمان از قرارگاه انجام دادیم.
صلاه ظهر شده بود، انوار زرفام ستیغ خورشید جنوب در خُنکای هوای سرد بهمن، دلپذیر و مطبوع بود، در لابلای صف نخلها که خیلی از آنها با قامت بیسرشان یا قامت نیم سوختهاشان توی ذوق میزدند و از خلال خاکریزها و در ژرفای سنگرها و در مردُمک چشمهای صادق مردان خاکی پوش، برق شادی از عملیات موفق شب گذشته موج میزد.
- *اروند، میعادگاه بازی سخت سرنوشت
طولی نکشید که به ساحل اروند رسیدیم و فوراً عزم کردیم تا از طریق قایقهای مستقر در آنجا به فاو عزیمت کنیم. هدف اصلی رژیم بعث عراق در هجوم به ایران، احراز حاکمیت مطلقش بر اروند و انتقال مرزهایش به ساحل غربی این رودخانه بود.
هنوز چند دقیقهای از حضورمان در محل نگذشته بود و در همان دقایق اولیه رسیدنمان به اروند و در فاصله چند صد متریمان، یهو صدای کشدار زوزهای برخاست و چند لحظه بعد گلولهای به کنار ساحل خورد که نیروهای حاضر در محل بلافاصله روی زمین شیرجه زدند تا از نیشتر ترکشهایش برحذر باشند و در همان دم غریو هشدار رزمندهای که به فراست بو برده بود دشمن چه خیال شومی درسردارد، بلند شد که: “دارند روی قایقها گرابندی میکنند، مُراقب باشید”
در همین اثنا با همکار قرار گذاشتیم که او فعلاً به یک سنگر جمعی تعبیه شدن در فاصله حدوداً ۲۰۰ متری ساحل برود و سرِ فرصت از رزمندگان این سوی ساحل اطلاعاتی اخذ کند تا من هم به فاو بروم و پیش از غروب بازگردم تا به اتفاق راهی اهواز شویم.
در آن لحظههای حماسی، اروند با هلهله چین و شکن سینوسی قطرههای مواجش و پیچیدن نوای شورانگیز مارش نظامی رادیوی ایران در هوای ابریش و همنوا با سمفونی شوق پیروزی رزمندگان، توگویی قایقهای پهلو گرفته در ساحلش را نیز به رقص و پایکوبی واداشته بود.
آب اروند از دو رودخانه دجله و فرات در خاک عراق سرچشمه میگیرد و کارون خودمان نیز بدان میریزد و حرکتش از شمال به طرف جنوب و به خلیج فارس منتهی میشود.
از بخت بلند ایرانیان، شب گذشته، هنگام عملیات، هم باران باریده بود، هم اروند خروشان شده بود، به همین خاطر در لحظه شکستن خط درگیری، هوای مهآلود و ریزش باران، غواصان ایرانی را برای انجام بهتر این عملیات یاری داده و باعث غافلگیری قوای دشمن شده بود.
در همان اثنا و در هول و ولای یافتن قایق برای رفتن به فاو بودم که در میان تعدادی از آنها که همردیف هم در ساحل پهلو گرفته بودند، یهو چشمم به قایقران خوش چهره سبزهرویی افتاد، عطر دلنشین لبخندش با آذین ترکیب خوش فُرم دندانهای سپیدش و دلارامی چهره نجیبش، حالم را بخصوص در آن اوضاع و احوال بیقراری غمسگُارانهام خوب کرد، فوراً بسراغش رفتم و خودم را معرفی کردم و از او خواستم تا مرا به آنسوی ساحل برساند.
با دیدن کولهبار ابزار خبریم و با تبسم ملیحش و لهجه دلنشین شیرازیش، عجولانه شروع به پرس و جو در باره شُغلم و اینکه خبرنگارم یا نه، کرد که از او خواستم فعلاً اجازه سوار شدنم به قایقش را بدهد تا در مسیر رفتنمان به فاو، با کم و کیف کارم آشنا شود.
قایقران نجیب پذیرفت و من قبراق و مُشتاق در حال سوار شدن به قایقش بودم که یهو قیامت شد.
- یک انفجار در قایق، هزار تراژدی در ساحل
هنوز پایم به کف قایق او نرسیده بود که سوت آمدن خمپارهای در فاصله خیلی نزدیک به گوشم رسید، آنقدر نزدیک که انگار میآمد تا روی سرم هوار شود و شد.
در گرماگرم آن بزنگاه، تا آمدم بجُنبم و برای خودم جان پناهی دست و پا کنم، در چشم برهم زدنی، زمین و زمان در پیش چشمم تیره و تار شد و سوت مُمتد غُرشی سهمگین و کَرکننده در وجودم پیچید، تمام بدنم گُر گرفت، پاهایم مُرتعش و شُل شد و مثل برگ خزان روی زمین پخش و پلا شدم.
همینطور برای دقایقی، گیج و مَنگ بودم و سراپای وجودم لبریز از دود و غبار و ذرات پخش شده آب و دالان گوشم پُر از سوت کرکننده انفجار بود.
در اصل، قایق ما با سکاندار سبزهرویش هدف گرفته شده بود و با انهدامش، من هم درست در خط ساحل، بین آب و خشکی به کف زمین منگنه شده بودم و از سرنوشت قایقران هم خبری نبود.
در همان لحظه، هشدار رزمندهای که چند دقیقه قبل، خبر گرابندی دشمن برای هدف قرار دادن قایقهای پهلو گرفته در ساحل را داده بود، به یادم آمد و اینکه لابد بزودی اینجا را زیر و رو میکنند، پس باید زودتر میجُنبیدم و از دام بارشهای آتش بعدی که هر لحظه انتظارم را میکشید، میجَستم و برای خودم مامنی میجُستم، پس با وجود وضعیت گیج و منگآلودم بزور کوشیدم تا از جایم برخیزم و به سنگر ایجاد شده در نزدیک ساحل پناه ببرم یا اقلکم از کنار اروند و قایقهای در معرض خطرش، فاصله بگیرم، غافل از اینکه اصلاً کارم از بیخ، زار بود.
در آن لحظههای جانفرسا، بندابند هیکلم مثل بید میلرزید، بدنم از کمر به پایین رعشه بیامان داشت، پاهایم مور مور میشد، گوشه سینهام ذُق میزد که یهو حرکت مایع گرمی را زیر کمرم حس کردم، خدا به دور، تا آن موقع هنوز بدرستی نمیدانستم چه بلایی بر سرم آمده است، در آن شرایط تمام فکر و ذکرم کَنده شدن فوری از محل حادثه، گریختن از کنار ساحل و پناه بردن به دل سنگر بود اما ول معطل بودم، چون بدنم به زمین میخ شده بودم و عملاً هیچ اختیاری روی جسم نیمه جانم نداشتم.
اختیار پاهایم بکُل از کف رفته بود، از کمر به پایین تنم رعشه داشت با این حال وقتی فهمیدم هنوز انگشتانم حس دارد، به خودم قوت قلب دادم و جُرات کردم تا برای نیمخیز شدنم و جَستنم از مهلکه تقلا کنم و بسرعت از محل بگریزم یا حتی در صورت لزوم، افتان و خیزان از دایره آتش بیرون روم، پس با هر زور و ضربی که بود، کمی از جایم جُنبیدم اما یهو چشمم سیاهی رفت و دوباره روی زمین ولو شدم.
در همان حال، بالای ران پای راستم مثل زغال گداخته، جِلز و وِلز میکرد، بیهوا دستم را بطرفش بُردم که ناگهان انگشتم به چیزی داغ و لَزج مانند خورد، دلم کَنده شد، حسابی جا خوردم اما جرات نداشتم بصورت مستقیم به آن چشم بدوزم پس با ترس و لرز، دستم را عقب کشیدم و جلوی چشمم گرفتم که توی خودم مچاله شدم، کف دستم پُر از خون بود و تازه در آن لحظه بود که فهمیدم در اثر همان انفجار، ترکش خورده و مجروح شدهام.
اما هنوز بدرستی محل جراحتم را نمیدانستم، پس دوباره نوک انگشتم را برای یافتن محل اصابت ترکش روی سطح پایم چرخاندم که به یکباره دلم ریش شد. سبحانالله، اصلاً کشاله ران نداشتم، ترکش، گوشت روی پای راستم را غلفتی کنده و با خود بُرده بود.
در بزنگاه جانفرسای وارسی محل زخمم و شوک ناشی ازگوشت ریش ریش شدهاش بدنم بودم که نوک انگشتم به شیای سخت و صیقلی خورد، نه باور نمیکردم، استخوان رانم بود که گوشت رویش غِلفتی کَنده شده بود.
زهراب هول و هراس بیشتری به ژرفای جانم رخنه کرد، پروا داشتم تا به آنجا نگاه دقیقتری کنم اما چارهای نبود، دیر یا زود باید میفهمیدم چه بلایی بر سرم آمده است، پس با هزار تقلا در سرِ جایم غَلتی زدم و سرم را روی محل جراحتم خَم کردم اما تا چشمم از لای شلوار خاکی رنگ جِر خوردهام، به محل خونفشان پایم افتاد، دلم ریسه رفت.
در کشاله پایم، حُفرهای به بزرگی یک کف دست ایجاد شده بود، انگار سطحش را شُخم زده بودند و از درونش خون فواره میکرد و از خلال جوشاب چشمه سَرخ فامش، قلمی سفیدرنگ توی چشم میزد، خدا به دور، اصلا باور نمیکردم که دارم استخوان فمور پایم را میبینم، بند دلم برید، شَستم خبردار شد که انگار دیگر کارم تمام است، یا غریبالغربا!
تا آن لحظه نمیدانستم محل ورود ترکش کجاست که اینگونه سطح کشاله رانم را تراشانده و پاشانده است پس با دقت بیشتری اطراف محل زخمم را کاویدم و دریافتم که ترکشی به قطر حدود چهار سانتیمتر بصورت مُوَرب از قسمت بغل ران وارد شده و همه عضلات بخش جلویی کشاله را پرانده و بُرده است اما عجیب این بود که برغم زاویه اُوریب ورودش و خالی کردن دو سمت استخوان فمور، هنوز آن را خُرد نکرده بود و فقط گوشت رویش را تکانده و پالانده بود.
دلم بیشتر ضعف رفت، فهمیدم کارم بدجوری بیخ پیدا کرده است. در چشم برهم زدنی، ورق زندگیام برگشته بود، انگار داشتم از دست میرفتم، در همان اثنا، احساس تنگی نفس هم بر مشکل پایم اضافه شد، روی سینهام بدجوری ذُق میزد، توگویی تیزی نیشتری پوست سینهام را میدَرید و تا ته جگرم را میسوزاند، بیاختیار دستم را بطرفش بردم، ای داد برمن، باورم نمیشد، چون ناغافل نوک انگشت اشارهام داخل سینهام فرورفت، جلالخالق، آنجا هم ترکش خورده بود و خون از داخل حفرهاش غُل میزد و روی پوست سینهام سُر میخورد و از خَم کمرم پایین میرفت.
ای دل غافل، همان دم یقین کردم که دلیل آن همه دلشوره ماموریت تازهام همین واقعه بوده است، ماموریتی که این بار، خودم سوژهاش شده بودم.
گوشت بدنم بدجوری تکانده شده بود با این حال هنوز بدرستی نمیدانستم چند جای دیگر جسمم آش و لاش است، در آن لحظه تمام جسمم داغ و گُداخته، روحم منگ و پریشان، ابنای هیکلم رو به احتضار و جوارح بدنم بیاختیار شده بود.
با دیدن آن زخمهای عمیق روی پا و سینهام در خود مُچاله شده و با ناامیدی تمام، در سرِ جایم در کنار اروند خروشان، سریش شده بودم، دیگر حتم داشتم کارم از کار گذشته و دارم واپسین لحظات عمرم را سپری میکنم.
در طول جنگ بعنوان خبرنگار، مجروحان زیادی را دیده بودم که حتی بعضی از آنها با کمترین جراحت بر اثر شدت خونریزی به شهادت رسیده بودند پس لابد من هم با داشتن این زخمهای ناسور، آن هم در زیر تداوم آتش بیامان دشمن و عدم امکان ترخیصم از محل، شانس زیادی نداشتم تا بموقع از این مخمصه، جان بدر ببرم.
بواقع در خلال سپری شدن آن ثانیههای دریغآسا و جانفرسا، دیگر نه قدرت تصمیمگیری چندانی داشتم نه توان عکسالعملی که بخواهم از دام حادثهای که به یکباره مثل اجل معلق روی سرم هوار شده بود، قِصِر دربروم و برای نجاتم تقلایی تازه کنم با این وجود هنوز هم نمیتوانستم باور کنم که به همین زودی، دیر شده است.
- *اسیر دست و پا بسته بازی سرنوشت
کمکم با رفتن هرچه بیشتر خون و سُست شدن ستون بدنم و تداوم گلولهباران دشمن، خواهناخواه سرنوشت تراژیکم را پذیرفته بودم و دراز به دراز در امتداد ساحل، در نقطه تماس بین آب و خشکی، منتظر بودم تا هر آن، آخرین برگ واپسین سوژه خبریم نیز بسته شود و فاتحه معالصلوات، غافل از اینکه فاجعه اصلی هنوز در راه بود و قرار نبود در همین حال و هوای رخوت انگیز رو به احتضار، کَلکم کنده شود چون چند لحظه بعد جهنم واقعیتری بر سرم خراب شد.
در اصل آن روز حسابی بُز آورده بودم و خودم، دست و پا بستهترین و تراژیکترین سوژه خبری زندگیم شده بودم.
حدسم درست بود، زیرا دقایقی بعد آتش بیامان دشمن مثل نُقل و نبات روی ساحل باریدن گرفت. هدف دشمن انهدام قایقهای پهلو گرفته در کنار اروند بود که از آنجا مُرتب نیرو و امکانات به فاو میبردند و دست بر قضا، منِ هم درست در همین بزنگاه خطیر در کانون این آتشباری لجام گسیخته قرار گرفته بودم و داشتم در داغاداغ تکوین یک جهنم واقعی، جان میکَندم.
در حقیقت، دشمن از زخم کاری که از عملیات شب گذشته برداشته بود، توپش حسابی پُر بود، چرا که “والفجر ۸” درواقع بزرگترین پیروزی در عملیات تهاجمی بود که در نتیجه آن، ایران بر سواحل دو سوی اروند، ساحل شمالی خور عبدالله و فاو مسلط شده و راه ورود عراق به خلیج فارس را مسدود کرده بود. به همین دلیل هم چند ساعت پس از کسب این پیروزی بزرگ رزمندگان ایرانی یعنی مقارن با ظهر روز بیست و یکم بهمن، گرگ هار تکریتی، زوزهکشان، مُدام تحفههای مرگبارش را روی یک گُله جا یعنی ساحل غربی اروند متمرکز کرده بود.(که البته بعد از عقیم بودن اینگونه اقدامات مذبوحانه، دو روز بعد یعنی از صبح روز چهارشنبه ۲۳ بهمن با ۳۵ فروند هواپیما به بمباران وسیع و پُرحجم شیمیایی در این مناطق پرداخت)
بهرحال، در ظهر روز ۲۱ بهمن سال ۶۴ پس از مجروح شدنم، سیل فرود گلولهها، زمین اطرافم را شخم میزد، گلولههایی که پیش از اصابت، اول صدای نحسِ آمدنشان به گوش میرسید، بعد در چشم برهم زدنی از حُفره محل فرودشان، لهیب آتشی زبانه میکشید و شرارههایش به هوا میجهید و با انفجارشان که دل زمین را تا گستره وسیعی میلرزاند، یک دنیا خاک و دود و ترکش به اطراف میپراکند.
همینطور برای دقایق متمادی، آتش دشمن بیامان میبارید و بوی تُند و نفسگیر باروت و خاک و خُل، سینهام را پُر می کرد و صدای کشدار سوت انفجار گلولهها، علیالدوام در دهلیز گوشم زنگ میخورد.
در دمادم آن لحظات نفسگیر، از دستِ دشمن نحس و نسناس حسابی لَجم گرفته بود. لاکردار ول کن معامله نبود، همینطور قیقاج روی نوار ساحل آتش میبارید. صدای مُمتد سوت مرگش که میآمد، اول بند دلم میبرید و در همان حال، ناخودآگاه دریچه چشمم را میبستم و هی خدا خدا میکردم که این یکی هم بخیر بگذرد و بلای دیگری بر سرم نازل نشود.
در میان این آتشباری لجام گسیخته، گاهی حتی صدای کشدار ویززززگونه عبور ترکشها را هم از روی صورتم حس میکردم، به قول رزمندگان، “ترکشهای بامعرفت” که زوزهکشان میآمدند و از رویت رد میشدند بیآنکه به تو بخورند.
با این حال، کم کم شدت گلوله باران آنقدر بالا گرفت و کارم آنقدر بیخ پیدا کرد که گاهی اصلاً نمیتوانستم برای یک لحظه هم که شده، سرم را به چپ یا راست بچرخانم یا صورتم را کمی بالاتر از زمین بگیرم.درواقع بطور غریزی توی جِلد خودم کِز کرده بودم و مثل تندیسی روی ساحل اروند”تاکسی درمی” شده بودم، انگار در آن لحظههای جانفرسای پخش شدنم کنار اروند مجبور بودم فقط به تاق آسمان زُل بزنم و جسم نزارم را تا حد ممکن به کف زمین بچسبانم تا لابد ذره ذره ته مانده جانم هم بالا بیاید.
زوزه ترکشها بیمحابا به پرده جانم چنگ میانداخت و بناچار برای لحظههای متمادی، در سرِ جایم که کم کم خونرنگ شده بود، جُنب نمیخوردم، فقط چشمهایم را بسته بودم تا شاید دشمن نابکار هرچه زودتر زهر آخرش را هم بریزد و گورش را گم کند و از حجم آتشش بکاهد تا بلکه کسی به دادم برسد.
در میان کوران آلیاژ آتش و دود و انفجار، گاهی دُزدکی دور و برم را هم میپاییدم به این امیدکه شاید در همان اثنا دست غیبی از راه برسد و ناجیام شود. البته نمیتوانستم از رزمندههای حاضر در محل که بخاطر میزان بالای آتش دشمن عملاً زمینگر شده بودند، انتظار چندانی داشته باشم، بخصوص با آن حجم بالای آتش، اصلاُ کسی نمیتوانست در سر جایش جُنب بخورد چه رسد به اینکه بخواهد به یاری منِ درمانده در آن دامگه جهنمی بشتابد.
در آن لحظههای مرگبار، نیروهای خودی یا درون سنگرها کِز کرده یا در گوشه و کنار پناه گرفته بودند و انتظار کاهش دریدگی سگ هار بغداد را میکشیدند در حالی که او دقایق متمادی از خلال پوزهاش، شررهای زاهرآگین نحسش را بر سرمان فرو میبارید.
محل فرود برخی از گلولهها آنقدر به مکان فروافتادن من نزدیک بود که هر آینه با برخاستن هر صدای سهمگین انفجار، یک دنیا خاک و خُل رویم هوار میشد و بلافاصله بوی تُند باروت و دیگر چیزهای سوخته، مشامم را آکنده میکرد و طنین کشدار سوتهای کرکننده ترکشها در سنِ گوشم، سمفونی مرگ مینواخت.
در کشاکش آن شرایط کابوس گونه، دلم پیش قایقران بود اما نمیدانستم سرنوشت کسی که قرار بود نخستین سوژه خبریم در ماموریت تازهام باشد، چه شده است، البته چند بار با نالههای خفیفم صدایش کردم که خبری از او نشد.
درآن هنگامه جهنمی و در اثنای بارشهای پیوسته بلا، فرود یکی از گلولهها در بالای سرم، آنقدر به محل زمینگر شدنم نزدیک و موج انفجارش آنقدر مهیب بود که حتی برای یک آن فکر کردم شاید در آن لحظه سرم از تنم جدا شده و من اینک در مرحله مُفارقت روح از جسمم قرار دارم.درواقع در گرماگرم سپری شدن آن لحظههای دهشتزا درک روشن و درستی از خودم، مُوقعیتم و حتی اصل بود و نبودم نداشتم و حتی گاهی خیال میکردم صرفاً دچار یک کابوس هولناک در یک خواب موحش شدهام، کابوسی که کاش زودتر تمام شود.
خدا به دور که در آن لحظههای جانگُداز رو به افول زندگی، انگار هم جسمم لت و پار شده و در حال زوال جسمی بودم و هم این دم آخر، عقلم پاره سنگ برداشته و مشاعرم مختل شده بود.
- نمایه پایانی از حدیث سوژه خبری
همگام با تداوم آتشباری بیمحابای دشمن در سراسر ساحل اروند، قطرههای خون از چاک زخمهایم فرو میچکید و شیاری سُرخ روی ساحل نقش میبست و کم کم تتمه شیره جانم نیز هی ضعیف و ضعیفتر میشد، لبان گُداخته و داغمه بستهام نیز از فرط عطش میسوخت و دهانم مثل چوب خشک شده بود، آرزو میکردم ای کاش قُمقُهای داشتم تا لااقل لبهای تشنهام را کمی تَر کنم.
در همین اثنا، چندبار به زور کوشیدم تا با بند دوربینم بالای زخم رانم را ببندم تا بلکه جلوی خونریزی بیشتر را بگیرم اما امکان بستن محل جراحتم بخاطر تقارنش با لگن خاسرهام وجود نداشت.
از سوی دیگر برای لحظاتی نوک انگشتم را روی حفره ایجاد شده در سینهام گذاشتم تا مگر جلوی خونریزی آنجا را سد کنم اما این کار هم افاقهای نداشت، چون شیره جانم ذره ذره در رفته بود و دیگر رمق چندانی نداشتم تا فکری به حال خود کنم. درواقع داشتم خودم را گول میزدم، چون دیگر کار چندانی نمیتوانستم کنم جزاینکه با چشمان باز منتظر رسیدن عزراییل باشم.
به مرور، یک حسِ کشدارِ رخوت و بیحالی در وجودم مستولی شده بود و خلسه ناشی از غلبه اکسیر خوابی مُفرط روی پلکهایم سنگینی میکرد. اتفاقاً وزش نسیمی هم که در آن لحظههای نیمه روزی بر فراز اروند سُر میخورد و روی هیکل تبدارم میلغزید، انگار جان میداد برای خوب مُردن و زود رَستن.
در گرماگرم همین اوضاع و احوال زار و رو به احتضارم بود که یکباره چهره اشکبار کودکم با ریتم متناوب بُغضش به یادم آمد و آه از نهادم برخاست، تابه جگرم گُر گرفت و احساس عجز و پشیمانی در وجودم زبانه کشید، اصلاً یکباره دردِ زخمهایم از یادم رفت و عذاب فکر ماجرای شب گذشته، کوره دلم را گُداخت. ای وای بر من که این دم آخری، عجب خبطی کرده بودم.
با عجز و لابه زیاد، خودم را ملامت میکردم که چرا اینگونه دل فرزندم را شکستهام و این دم آخر با این خطای ناخواستهام، یک عمر خاطره تلخ را برایش گذاشتهام و رفتهام، الهی بابایت برایت بمیرد.
از لحظه مجروح شدنم حدوداً ۴۰ دقیقه گذشته بود، دیگر جانی برایم نمانده بود، هیکل رو به احتضار و بدن تبدارم از سرما میلرزید، دندانهایم بهم میخورد، پیکر لرزانم کنار ساحل افتاده بود و قطرههای آب اروند با آن جُوش و خُروشش، تا جسم نیمهجانم پیش میآمد و در همان حال، تتمه قطرههای داغ خون از محل زخمهایم فرو میغلطید و با قطرههای آب سرد رودخانه درهم میآمیخت.
برای لحظهای به خود آمدم و پلکهای خستهام را گشودم و در همان شرایط تراژیک، ناخودآگاه حس خوشایندی در وجودم رخنه کرد، در سمت چپم، شیاری خونرنگ روی زمین نقش بسته بود و در سمت راستم، قطرههای خون با موجهای رسیده به پیکرم یکی میشد و دیدن این صحنه دراماتیک، یک حس غرورانگیز حماسی را در آن لحظههای جانگزا در وجودم میآفرید.
وه که چه حس رازآلود و حظ فخرآلودی داشت وقتی میدیدم در واپسین لحظههای زندگیم، خون بیمقدارم علاوه بر خاک مقدس وطنم، با آب اروند نیز درهم آمیخته تا در نهایتً به پارسیترین شاخاب گیتی یعنی خلیج فارس بریزد و چه سوژهای بالاتر از این که خودم در راه کار خبریم، فدا شوم.
با این حال، در سیرواسیر همین حال و هوای حماسی حزین یهو تاول بُغضم ترکید و چشمه اشکم همپا با شتک قطرههای اروند از ناوک کاسه چشمم جوشید و چکه چکه بر روی گونهام غلطید، حالا که نمیتوانستم از دام حادثه بگریزم، پس چرا بُغض گره شده در دهلیز گلویم را مُعطل بگذارم، انگار در این لحظههای شورانگیز و در عین حال غمانگیز، هر دویمان– من و اروند – همزمان با هم زار میزدیم و سر در گریبان هم از ته دل میگریستیم، اروند از دست سفاک دیوانهای که با خنجر قساوتش، زلال آبش را به خون مردم بیگناه آغشته بود و من از واپسین کرده نابخردانهام در آستانه آخرین ماموریت خبریم.
دلم از دست خودم حسابی پُر بود، حالا که کسی نیست، انگار میتوان از دست خود سیر گریست. پس بگذار حیای اشکهای مُعوقم را همین جا، در خلوتگهی مرگرنگ، بریزم تا اقلکم در این واپسین دم، بار دلم سبک شود و سبکبار پَر بکشم، آخ که خیلی حرفها را نباید زد، آنها را باید بارید.
وقتی تتمه جانم در حال ته کشیدن بود، دیگر تقلای چندانی هم برای ماندن نمیکردم، حالا که بر اساس مشیت الهی، پیمانهام پُر شده است، پس بگذار خودم با روی باز به استقبالش بروم و از آزِ ماندن و جان کندن درگذرم.
در خلال بارش لجام گسیخته گلولهها که دور و برم، جابهجا، آبکش شده بود و راه نجاتی هم به نظرم نمیآمد، دلم میخواست عارفانه دریچه چشمم را برای همیشه ببندم و سرفرازانه در راه وطنم بمیرم و بواقع با خون خودم سوژه حماسیترین و دلاویزترین خبر عمرم باشم.
با این وجود هنوز نمیتوانستم حضورم در آن لحظههای جهنمی را باور کنم، در گذشته، هنگام حضورم در منطقه بر اساس تصوری وهمناک همیشه میاندیشیدم که هرگز برای من اتفاق خاصی رُخ نخواهد داد، تو گویی من اصلاً جزو لوکیشن و متن حدوث وقایع و لحظات خونبار احتمالی آن نیستم بلکه نقشی فراصحنه دارم که بر اساس آن صرفاً لحظاتی کوتاه برای روایتگری حدیثی حماسی پا به جایی میگذارم و خبری از آن بر میگیریم و لختی بعد، بی هیچ گزندی از آنجا خارج میشوم اما اکنون لاجرم، خودم جزو صحنه کار و سوژه خبریم شده بودم و به شکلی حزین و باورنکردنی، حال و روز همه آن مجروحانی را که در طول جنگ با آنها مصاحبه کرده بودم، درمییافتم و به صرافت می دانستم که وقتی خودت هم جزو متن سوژه کارت شوی، چه حس غریب و شگرفی داری.
کم کم آتش دشمن رو به کاهش یافت و در همان اثنا و برغم تداوم گلوله باران، سروکله رزمندهای دلیر پیدا شد که با شجاعت تمام، خود را به من رساند و با کشاندن پیکرم روی زمین و رساندنم به یک وانت سوراخ سوراخ شده در نزدیک ساحل، مرا پشت آن سوار کرد و گاز آن را برای انتقالم به یک بیمارستان صحرایی ساخته شده در چوئیبده در نزدیک رودخانه بهمنشیر به نام بیمارستان حضرت فاطمه(س) گرفت.
********
عملیات “والفجر ۸” در ساعت ۲۲:۱۰ روز۲۰ بهمن ۱۳۶۴ در منطقه خسروآباد تا راسالبیشه آغاز شد و در ۲۹ فروردین ۱۳۶۵ با پیروزی نیروهای ایرانی به پایان رسید. شبه جزیره استراتژیک فاو تا پایان نبرد دوم فاو در دست نیروهای ایرانی باقی ماند.
در جریان این عملیات تهاجمی آبی خاکی پس از ۷۸ روز جنگ تمام عیار، شبه جزیره فاو به تصرف رزمندگان ایرانی درآمد و این عملیات شگفتی کارشناسان نظامی جهان را برانگیخت.
میتوان این عملیات را بزرگترین پیروزی در سلسله عملیات تهاجمی کشورمان در دوران دفاع مقدس دانست که در نتیجه آن ایران بر سواحل اروند، ساحل شمالی خور عبدالله و شبه جزیره فاو مسلط شد و راه ورود عراق به خلیج فارس را مسدود کرد.
در مجموع عملیات “والفجر ۸” دارای دستاوردهای سیاسی – نظامی ویژه ای برای ایران از جمله تصرف شهر فاو و تاسیسات بندری آن، هممرزی با کویت، تهدید بندر اُمالقصر، انهدام و تصرف سکوهای پرتاب موشک عراق، تامین خورموسی و تردد کشتیها به بندر امام خمینی، تسلط بر اروندرود و بالاخره انسداد راه ورود عراق به خلیج فارس بود.
نویسنده: نادر مجیدی آهی /رضا شکرالهی
منبع: روزنامه عصر اصفهان
ارسال دیدگاه
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید در وب سایت منتشر خواهد شد
پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد