5 شهریور 1402 - 8:45 ق.ظ

از غمی که می خوریم (۶)

صبح جهارم شهریور به دفتر رفتم. اولین برنامه بازدید از منزل آن دختر بود که قبلا شرحش گذشت و سپس پرداخت ۲۰ میلیون تومان رهن به حساب موجر.

یک توصیه به رؤسای دانشگاه ها و مدیران مدارس

دقایقی نگذشت که خودش آمد. آن خبر خوش را بهش دادم. خیلی اظهار رضایت کرد. با این وجود بر خلاف روز قبل که اضطراب و نگرانی کمتر در چهره اش احساس می شد امروز حسابی مضطرب به نظر می رسید. قبل از آنکه من چیزی ازش بپرسم ابلاغی را به دست من داد و گفت این حکم اعدام پدرم است‌ که‌ دیروز ابلاغ شده است‌. از موقعی که این ابلاغ به دستم رسیده نه خواب دارم نه غذا . می دانم پدرم مقصر بوده و یک بیگناه را به قتل رسانده؛ ولی اولیا دم هم باید بدانند که قصاص پدر من هیچ مشکلی از آن ها را حل نمی کند، بلکه کوهی از مشکلات دیگر جلوی ما این چهار فرزند بدون پدر و مادر ایجاد خواهد کرد. راستش خبر برای من نیز شوکه کننده بود؛ هرچند قابل پیش بینی بود. ترجیح دادم در این مورد بعدا باهاش صحبت کنم. آمده بود تاشاید ما برایش راه حلی داشته باشیم. گفتم می خواستیم از نزدیک بازدیدی از منزلتان داشته باشیم. اگر موافق باشید همین الان برویم‌ پذیرفت. به اتفاق خانم سرتلیان مددکار انجمن راهی منزلشان شدیم‌. در بین راه برخی ناگفتنی ها را گفت. از کتک های وحشتناکی که بعد از مرگ مادر، خود و برادرانش از پدر می خوردند. می گفت تا قبل از مرگ مادر پدر همواره تشویقم می کرد دخترم درس بخوان تا دکتر بشوی‌ هرچه هم در توان من باشد بهت کمک می کنم. مادرم که مرد، پدرم از این رو به آن رو شد. می گفت تو نباید به مدرسه بروی می خواهی بروی چه کار کنی! هر روز به بهانه ای من و برادرانم را به باد کتک می گرفت. روزهای سختی را می گذراندیم. خوراک روزانه ی ما کتک های پدر بود که زخم از دست دادن مادر را تازه می کرد. نه شب داشتیم و نه روز. من و یکی دیگر از برادرانم‌بزرگ تر بودیم. دو برادر کوچک ترم در برابر کتک های پدر، خود را به دامن می انداختند، در حالی بود که بدن خود من از کتک ها کبود شده بود.
دو ماهی بیش نگذشت که پدرم به خاطر قتل به زندان افتاد. ما هیچ خانه و آشیانه ای نداشتیم. به معنای واقعی آواره شدیم. نه مادری داشتیم که از مهر و محبتش سیراب شویم و نه پدری بود که با دستان مردانه اش پناهمان باشد. عمویم در همسایگی ما بود. به سمتمان آمد. در نزدیکی خود منزلی را برایمان کرایه کرد. شرایطمان به گونه ای بود که امکان یک زندگی مستقل برایمان فراهم‌نبود. نمی دانستیم چگونه زندگی کنیم. اصلا هیچ درآمدی نداشتیم که حتی حداقل مخارج زندگی روزانه مان را فراهم کنیم. عمویم چهار نفر ما را به منزل خود آورد تا در کنار او و زیر سایه اش بتوانیم زندگی کنیم. نور امیدی در دلمان تابید که با محبت های عمو بخشی از دردهای جسمی و روانی مان کاسته شود. چند روزی بیش نگذشت که دیدیم عمو بدون هیچ دلیلی من و برادرانم را زیر بار کتک می گرفت. با چوب، شیلنگ و هرچه که به دستش می آمد بر بدن ما وارد فرود می آورد. اشک ها و ناله ها و التماس های ما ره به جایی نمی برد. هم کتکمان می زد و هم می گفت کارهای منزل را انجام بدهم. مجبور بودم بعد از هر غذا ظرف ها را بشویم. اشک می ریختم و ظرف می شستم. سعی می کردم عمو و زن عمو متوجه نشوند. گویا عمو ما را به منزل آورده بود تا از ما بیگاری بکشد. گاه در حمام که بود داد می زد که من بروم و کمرش را کیسه بکشم. آن قدر آن روزها کتک خوردیم و زجر کشیدیم که دیگر در هیچ شرایطی زندگی در خانه ی عمو برایمان قابل تحمل نبود. حتی اگر شب و زوز در خیابان هم می خوابیدیم برایمان بهتر بود. آخرالامر ما را به بهزیستی سپردند. هر چند در بهزیستی جا و مکانمان دادند؛ ولی باز هم برایمان زندگی سخت بود. من که بزرگ تر شدم از بهزیستی بیرون رفتم و به دنبال کاری گشتم تا شاید بتوانم برخی از نیازهایمان را بر طرف کنم. در یک رستوران مشغول به کار شدم تا اندازه ای توانستم درآمدی کسب کنم. دو برادر کوچک ترم همچنان در بهزیستی بودند. می دانستم شرایط روحی خوبی ندارند. تصمیم گرفتم آن ها را از بهزیستی به نزد خودم برگردانم و با درآمد ناچیزی که دارم جایی را اجاره کنم. همین کار شد. برادر کوچکترم لحظه ای از من جدا نمی شد. او به من خواهر نمی گفت. می گفت مامان‌. الان هم همین طور است‌ هم در خانه و هم در مدرسه من را مامان صدا می کند. گاهی که با او به مدرسه می روم مخصوصا به من مامان می گوید، به هم کلاسی هایش می گوید ببینید این مامان من است که به مدرسه آمده است. برادرم می داند که من خواهرش هستم و مادرش از دنیا رفته؛ ولی گویا نمی خواهد پیش بچه ها کم بیاورد که مادر ندارد. من هم سعی می کنم نقش مادری را برایش ایفا کنم. با همان بضاعت اندکم تلاش می کنم برخی خواسته هایش را اجابت کنم‌. ادامه دارد…

کد خبر: 136735

نویسنده: نصرالله شفیعی

منبع: عصر اصفهان

برچسب ها: ,

ارسال دیدگاه

دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید در وب سایت منتشر خواهد شد

پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد

  • مجموع دیدگاهها: 0
  • در انتظار بررسی: 0
  • انتشار یافته: 0