17 مرداد 1400 - 10:50 ب.ظ
سه سال بیشتر نداشتم، تازه یاد گرفته بودم بدون کمک دیگران به دنبال توپ کوچک پلاستیکی رنگ و رو رفته برادرم بدوم و گاه آن را چون گنجی در پستو مخفی کنم که به دلیل بیماری وتشنج ،پاهایم دچار معلولیت شد !از آن روز به بعد پاییز میهمان همیشگی چشمان مادرم شد و شکوفه های قلب پدرم هر روز به دست سرنوشت پژمرده .