2 تیر 1401 - 11:00 ق.ظ

بازخوانی زندگی «کونیکو یامامورا»، مادر ژاپنی شهید «محمد بابایی»

کونیکو یامامورا یا همان سبا بابایی، مادر شهید محمد بابایی در سال‌های دور، درست بیش از ۶دهه پیش با گرویدن به دین اسلام و ازدواج با اسدالله بابایی تحولی در زندگی خود ایجاد کرد؛ آنقدر که می‌توان گفت سبک زندگی او امروز می‌تواند برای هر کدام از بانوان ایرانی الگو باشد.

اینجا در اتاق مراقبت‌های ویژه بیمارستان خاتم‌الانبیا(ص) مادر شهیدی روی تخت خوابیده؛ آرام و بی‌حرکت. چهره رنگ‌پریده و مهتابی‌اش چقدر دوست داشتنی است. تا یکی،‌دوماه پیش سرحال بود و پرانرژی؛ یعنی اجازه نمی‌داد کهولت و بیماری خانه‌نشین‌اش کند اما حالا… . دیدن این بانو در این حال اگرچه بار غمی را به دل می‌نشاند اما می‌توان گفت حضورش برای هر کدام از ما ایرانی‌ها مایه‌افتخار است. کونیکو یامامورا یا همان سبا بابایی، مادر شهید محمد بابایی در سال‌های دور، درست بیش از ۶دهه پیش با گرویدن به دین اسلام و ازدواج با اسدالله بابایی تحولی در زندگی خود ایجاد کرد؛ آنقدر که می‌توان گفت سبک زندگی او امروز می‌تواند برای هر کدام از بانوان ایرانی الگو باشد. بانو یامامورا در بحبوحه انقلاب، زمینه فعالیت‌های سیاسی را برای خانواده‌اش فراهم کرده و خودش هم یکی از مبارزان انقلابی بود. با شروع جنگ هم فرزندانش را روانه جبهه کرد. سلمان در همان سال‌های اول جنگ مجروح شد و هنوز روند بهبودی‌اش را طی نکرده بود که محمد راهی شد. او نخستین مادر شهیدی است که اصلیت ایرانی ندارد اما همواره قلبش برای ایران تپیده است. یامامورا بعد از شهادت محمد بیش از پیش برای حفظ ارزش‌های اسلامی و ایرانی تلاش کرد تا جایی که او را به‌عنوان «مادر موزه صلح ایران» انتخاب کردند. پیش‌تر با او گفت‌وگو داشتیم و اینک ضمن آرزوی سلامتی برای او بخشی از مصاحبه‌اش را مرور می‌کنیم.

چه‌کسی باور می‌کند بانویی که تا چند وقت پیش مادر موزه صلح بوده و فعالیت‌های زیادی در عرصه فرهنگی داشته اینطور بی‌رمق روی تخت افتاده باشد. چقدر زود دیر شد. انگار همین دیروز بود که مهمانش شدیم؛ چه با صلابت حرف می‌زد و چه مطمئن. معتقد بود مسیر درستی را انتخاب کرده است.  با اینکه ۶۴سال از آمدنش به ایران می‌گذشت اما هنوز کلامش لهجه داشت. می‌گفت: «در شهر آشیا به دنیا آمدم. یکی از شهرهای سرسبز و زیبای ژاپن. دین‌مان بودایی بود. البته من خیلی آن را باور نداشتم و فقط از مادربزرگم که زنی مذهبی بود تقلید می‌کردم.» اما اینکه چه‌طور دلش گرفتار مردی شد که نه هم کیش ‌او بود و نه هم‌وطنش، ماجرای جالبی داشت که آن را با آب و تاب تعریف می‌کرد؛ «من به کلاس زبان انگلیسی می‌رفتم. یک روز اسدالله، همسر مرحوم‌ام همراه با دوستش به کلاس ما آمدند. پسر سربه‌زیری بود. راستش نمی‌دانستم که این مرد، مسلمان است. دیدم هنگام ظهر او از جا برخاست و گوشه کلاس پارچه‌ای پهن کرد و مرتب کلماتی را به زبان می‌آورد و خم و راست می‌شد. رفتارش عجیب بود. با خودم گفتم نکند به سرش زده است. دیگر بچه‌های کلاس هم همین نظر را داشتند. اما او در کمال خونسردی کارش را می‌کرد.»

دختر بودایی که مسلمان شد

فردای آن روز مرد خارجی وارد کلاس شد. از نگاه متعجب بچه‌های کلاس پی برد رفتار دیروزش برای آنها دور از ذهن بوده است. برای‌مان توضیح داد: «من مسلمانم. دیروز هم نماز می‌خواندم. برای تشکر از خدا نماز می‌خوانیم. آن هم در زمان‌های معین.» یونیکو خودش هم متوجه نشد که کی به رفتار مرد خارجی علاقه‌مند شده است. او را مردی محکم و ثابت‌قدم در اعتقاداتش دانست چرا که برنامه مذهبی خود را در جمع و بی‌آنکه خجالت بکشد بجا آورده بود. کم‌کم محبتی از اسدالله در دلش جا گرفت. اسدالله هم عاشق او شده است. چقدر آن روز به صحبت‌های بانو یامامورا خندیدیم، وقتی درباره تفکرش از دین اسلام می‌گفت: «تنها چیزی که درباره دین اسلام می‌دانستم این بود که در کتاب‌شان گفته شده گوشت خوک و مشروبات الکلی حرام است و اینکه هر مرد مجاز است ۴همسر اختیار کند. اما با صحبت‌های آقای بابایی تشویق شدم درباره اسلام بیشتر بدانم. آقای بابایی می‌گفت و من مشتاق‌تر می‌شدم. مدتی گذشت و او از من خواستگاری کرد. پدرم خیلی قاطع مخالفت کرد. یک سالی طول کشید تا بالاخره رضایت داد؛ از بس که آقای بابایی پافشاری کرد. در نهایت پدرم رضایت داد اما گفت اگر رفتی و پشیمان شدی حق برگشت نداری. من هم قبول کردم.»

من را با کشتی به ایران آورد

بانو یامامورا خاطرات ازدواج‌شان را جذاب تعریف می‌کرد. از روزی که برای جاری شدن خطبه عقد به شهر کوبه رفته بودند. آخر اغلب مسلمان‌های ژاپن در شهر کوبه زندگی می‌کردند. کونیکو و اسدالله هم برای همین راهی آن‌جا شدند. ابتدا عروس خانم در مسجد اسلام آورد و بعد هم مراسم عقدشان برگزار شد. کونیکو همان روز نام «سبا» را برای خود انتخاب کرد. این نام را چقدر دوست داشت. بانو یامامورا از شروع زندگی مشترک‌شان گفت، که چه ساده و بی‌آلایش آن را شروع کردند. می‌گفت: «تصور می‌کردم به محض ازدواج به ایران می‌رویم. اما آقای بابایی گفت تا به دنیا آمدن فرزندمان ژاپن می‌مانیم. می‌خواست پدر و مادرم نخستین نوه‌شان را ببینند. شاید هم می‌خواست خیال پدرم را راحت کند که همه‌چیز خوب پیش می‌رود. دوره بارداری‌ام را پیش خانواده‌ام بودم. پسرم سلمان ۱۰ماهه بود که به ایران آمدیم. آن هم نه با هواپیما، من را با کشتی آورد. تفریحی؛ بندر به بندر. می‌خواست به من خوش بگذرد. همینطور هم شد.» بانو چه زیبا می‌گفت از روزهای عاشقانه‌ای که با همسرش داشته و اینکه از زمان ازدواجشان تا امروز هیچ وقت احساس پشیمانی نکرده است. می‌گفت: «اسدالله جای همه اعضای خانواده‌ام را پرکرده بود. شخصیت خوب و دوست‌داشتنی‌اش اجازه نمی‌داد خلئی احساس کنم. آشپزی‌اش هم خیلی خوب بود. زمینه آرامش و رفاه را برایم فراهم کرده بود. او درآمد خوبی داشت اما ترجیح می‌داد زندگی تجملی نداشته باشیم. بخشی از درآمدش را صرف امور خیر می‌کرد؛ کمک به نیازمندان، ساختن مدرسه و درمانگاه و همچنین مسجد. خودش هم مسجدی بود. نماز را در مسجد می‌خواند. سلمان، بلقیس و محمد را هم همین گونه تربیت کرد».

با دخترم کوکتل مولوتوف درست می‌کردیم

با شروع درگیری‌های انقلاب، کونیکو اتحاد و همبستگی مردم برای مبارزه با ظلم را تجربه می‌کرد. آن روزها خانه‌شان پایگاهی برای فعالیت‌های سیاسی بود. اعلامیه‌های امام‌خمینی(ره) را در زیرزمین پنهان می‌کرد. شب‌ها هم همگی با هم به پشت‌بام می‌رفتند و شعار می‌دادند. نخستین کسی که صدای «‌الله‌اکبر»ش در فضا می‌پیچید محمد بود. او تعریف می‌کرد:«یک روز هم گاردی‌ها به خانه‌مان هجوم برده و همه جا را زیر و رو کردند اما هر چه گشتند چیزی نیافتند. کارها را تقسیم کرده بودیم؛ من و دخترم کوکتل‌مولوتوف درست می‌کردیم یا برای مجروحان پارچه فراهم می‌کردیم. محمد و سلمان هم شعبه‌های توزیع نفت را یکی‌یکی می‌رفتند و برای مردم نفت تهیه می‌کردند». با شروع جنگ تحمیلی فصل دیگری زندگی یونیکو شروع شد؛ او که در کودکی جنگ جهانی دوم را به چشم دیده بود، حال و هوای مردم ایران را با مردم ژاپن مقایسه می‌کرد. چقدر با هم فرق داشتند. می‌گفت: «در زمان جنگ جهانی دوم بسیاری از مردم ژاپن بر اثر گرسنگی مردند اما در ایران اینطور نبود. با همه سختی‌ها مردم خیلی خوب هوای هم را داشتند».

مادر موزه صلح در بستر بیماری

بانو یامامورا در سال‌های حضورش در ایران اقدامات ارزنده‌ای انجام داده است. از آموزش هنر در مدارس تا آموزش زبان انگلیسی در دانشگاه. چند سالی هم در موزه صلح تهران با عنوان مادر موزه صلح فعالیت کرد. بیشتر هم هدفش این بود که دانش‌آموزان را با تاریخ کشور بعد از پیروزی انقلاب آشنا کند. او حتی در مسابقات پارالمپیک توکیو به‌عنوان سرپرست نمادین کاروان ایران راهی کشور خود شد و بازیکنان ایرانی را تشویق کرد. حالا او در بستر بیماری است. مادر شهید محمد بابایی. کسی که مثل هزاران مادر شهید ایران‌زمین به گردن تک‌تک ما حق دارد. برایش دعا کنیم تا سلامت به خانه برگردد.

مهاجری از سرزمین آفتاب

کتاب «مهاجر سرزمین آفتاب» به قلم حمید و مسعود امیرخانی توسط انتشارات سوره مهر داستان زندگی کونیکو یامامورا را روایت می‌کند. در این کتاب از زمان کودکی یامامورا تا بعد از شهادت محمد خاطرات زیادی بیان شده است. این کتاب در سال۹۹منتشر و تاکنون به زبان‌های مختلفی چون ژاپنی و اردو عرضه شده است. حسام امیرخانی با یونیکو در سفری که به هیروشیما داشت آشنا شده است. در بخشی از این کتاب می‌خوانیم: کلمه «چشم‌بادامی» برایم نامأنوس و بی‌معنا بود، اما چون با حالت قشنگ ترکیب شده بود، حدس زدم در فرهنگ ایرانی‌ها معنی خوبی باید داشته باشد. بااین حال، پرسیدم: «چشم‌بادامی یعنی چه؟!» این‌بار آقای بابایی بلند خندید و خنده‌اش کش آمد و در همان حال گفت: «ایرانی‌ها نژاد ژاپنی‌ها را به چشم‌بادامی توصیف می‌کنند؛ آدم‌هایی که در نگاه اول شبیه به هم هستند، اما شما خانم چشم‌هایت برای من با بقیه فرق می‌کند». با هیجان پرسیدم: «چه فرقی؟!» ذوق‌زدگی را در صدایم حس کرد و گفت: «چشم‌ها هم مثل بادام‌ها طعم‌های متفاوتی دارند؛ بعضی از بادام‌ها تلخ و بعضی شیرین‌اند. بعضی از چشم‌ها هم شورند اما چشم شما نه شور است نه تلخ. این تفاوت شما با بقیه است که من در نگاه اول به چشم تو فهمیدم، خانم جان!» آقا این دلبری را به زبان انگلیسی شمرده شمرده گفت و تنها کلمه فارسی او «خانم جان» بود. با کلمه «خانم» آشنا بودم، اما کلمه «جان» به گوشم نخورده بود و برایم بی‌معنی بود. پرسیدم: «جان یعنی چی؟» و انگار قصه دلبری را بخواهد با این کلمه کامل کند گفت: «جان یعنی همه دل‌خوشی من، همه دارایی من، همه زندگی من».

جامانده دانشگاه علم‌وصنعت از فکه پرکشید

سال۶۱ محمد می‌خواست به جبهه برود. پیش‌تر سلمان برادر بزرگ‌ترش رفته بود. به مادر گفت: «امام‌خمینی(ره) گفته نباید جبهه‌ها خالی بماند. پس وظیفه من است که بروم.» با اینکه سلمان مجروح شده بود اما کونیکو مخالفتی با رفتن محمد نکرد. خودش ساک سفر او را بست. می‌گفت: «می‌دانستم مسیر درستی را می‌رود. آخرش سعادت و پیروزی او است. برای همین مانعش نشدم». محمد راهی شد و بعد از مدتی به تهران برگشت تا در آزمون ورودی دانشگاه شرکت کند. چند روز ماند و دوباره به جبهه رفت. بانو یامامورا چه حالی شد از بازگو کردن آخرین روزهایی که با محمد داشته است: «گاهی پیش می‌آمد موهای محمد را خودم کوتاه می‌کردم. بار آخری که آمده بود داشتم این کار را می‌کردم. وقتی اصلاحش تمام شد و از جا بلند شد قامتش را که دیدم ناخودآگاه گفتم یا ابالفضل(ع)». هیبت و قامت رعنایش بدجور با دل مادر بازی کرد. محمد در بین صحبت‌هایش حرفی زد که دل مادر را لرزاند. بی‌مقدمه گفت: «این بار بروم افقی برمی‌گردم». انگار می‌دانست که بازگشتی در راه نیست. پسر ۱۹ساله کونیکو، سال۶۲ و در عملیات والفجر یک در فکه شهید شد. بعد از شهادتش روزنامه پذیرفته‌شدگان آزمون سراسری به‌دست مادر رسید. از بالا تا پایین چشم انداخت و جست‌وجو کرد. درست دیده بود. «محمد بابایی، فرزند اسدالله، کارشناسی رشته متالوژی دانشگاه علم‌وصنعت.»

کد خبر: 117139

نویسنده: مژگان مهرابی

منبع: همشهری آنلاین

برچسب ها: , ,

ارسال دیدگاه

دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید در وب سایت منتشر خواهد شد

پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد

  • مجموع دیدگاهها: 0
  • در انتظار بررسی: 0
  • انتشار یافته: 0