عمودهای عاشقی (روایتی کوتاه از پیاده روی اربعین در مهرماه۹۸)قسمت دوم؛
ورود به خاک عراق
آنطرفتر ورودی کشور عراق بود. به همین شکل از خروجی کشور عراق نیز گذر کردیم. خود را رهاشده در سرزمین عراق دیدیم. جمعیت انبوهی بهسوی چند اتوبوس و مینیبوس که منتظر مسافران بودند شتابان درحرکت بودند. خود را به ایستگاه اتوبوسها رساندیم. برخلاف تصورمان هیچ نظم و حسابوکتابی در کار نبود.
به گزارش عصر اصفهان، نصر الله شفیعی، هر کس تلاش میکرد دیگران را پس بزند و خود را به داخل اتوبوس یا مینیبوسی بیندازد و فاتحانه بر یک صندلی چنگ بزند و آن را رها نکند تا اتوبوس پر از جمعیت مسافر شود. ما نیز دیدیم این وضعیت تعارف برنمیدارد. صفی نیز وجود ندارد که رعایت حق تقدم را کرد. متوجه شدیم اگر لحظهای درنگ کنیم کلاهمان پس معرکه است و تا صبح همچنان در میان مسافران و وسایل نقلیه باید بچرخیم. به همراهان گفتم فقط حواستان به من باشد بهمحض اینکه وارد اتوبوس شدم شما دل جمعیت را بشکافید و خود را به داخل اتوبوس برسانید.
اتوبوس ایستاد. مسافران به سویش هجوم آوردند. خود را از لابهلای جمعیت به نزدیکی اتوبوس رساندم. تلاش کردم تقلایم برای رفتن به داخل اتوبوس باعث اذیت و آزار کسی نشود. بهآرامی یکییکی جمعیت را کنار میزدم تا به نزدیک اتوبوس رسیدم. در یکلحظه خود را به داخل اتوبوس پرت کردم. تعدادی مسافر فاتحانه روی صندلیها نشسته بودند. در کنار هرکدام چندین صندلی خالی بود که روی هرکدام لباسی یا کیفی یا چیز دیگری گذاشتهشده بود. معنایش این بود که صندلیها برای همراهان مسافر ذخیرهشده است. از سد چندین صندلی عبور کردم به وسطای اتوبوس که رسیدم صندلیها همگی خالی بودند. با احساس پیروزی روی یک صندلی نشستم و دستانم را به سمت سه صندلی دیگر دراز کردم تا به بقیه مسافرانی که همچنان خود را به داخل اتوبوس میافکندند بفهمانم که این صندلیها ذخیرهشدهاند.
کیفم را که به همراهم بود بهگونهای روی دو صندلی گذاشتم تا به بقیه بفهمانم که حق نزدیک شدن به این دو صندلی را ندارند. خود نیز روی یک صندلی نشستم و همچنان مواظب بودم که کسی کیف را از روی صندلی ها برندارد. وقتی مطمئن شدم که صندلیها را به تصرف خود درآوردهام، به فکر افتادم چگونه به همراهان اطلاع دهم که در داخل اتوبوس صاحب صندلی شدهاند. آنها در بیرون منتظر بودند. هرچه خواستم از پشت شیشه همراهان را ببینم و با علامت دست آنها را به داخل اتوبوس دعوت کنم، تاریکی شب و انبوهی جمعیتی که اتوبوس را محاصره کرده بودند اجازه نمیداد.
نگران بودم که صندلیها را رها کنم و خود را به در اتوبوس برسانم و صدایشان کنم. چون هرلحظه احتمال داشت که فرد دیگری که وارد اتوبوس شده بود به خیال خودش چند صندلی آماده را پیداکرده و به تصرف خویش درآورد. کمکم صندلیها همه در تسخیر مسافران قرار گرفتند. به یکی از کسانی که در ردیف بغلی روی صندلی لمداده بود و ناباورانه خود را در اتوبوس، راهی نجف اشرف میدید گفتم مواظب این چهار صندلی باشد تا من بیایم. به سمت در اتوبوس رفتم، یک نگاه به بیرون میکردم تا همراهان را پیدا کنم و یک نگاه به صندلیها میانداختم تا نکند مهمانانی ناخوانده را روی آنها ببینم. به بیرون که خوب نگاه کردم پسرم محمد را شناختم او را صدا زدم. مثل برق به سمتم آمد. گفتم به مادرت و زینب بگو بیایند داخل اتوبوس جا برایشان گرفتهام.
هنوز جلوی در اتوبوس ازدحام بود و ورود خانمها به داخل اتوبوس مشکل بود. از جمعیتی که تقریباً از سوارشدن ناامید شده بودند خواستم که قدری جا باز کنند تا خانمها سوار شوند. آنها نیز الحق بدون هیچ مقاومتی کنار رفتند تا با حسرت شاهد جا ماندن خود از اتوبوس شوند. خانمها با لبخند رضایت از اینکه من توانستهام به این زودی برایشان صندلی بگیرم خودشان را روی صندلیهایی که به آنها نشان دادم انداختند و نفسی تازه کردند. گویا به همهی آرزوهایشان دست پیداکرده بودند.
راننده عراقی نگاهی به مسافران و صندلیها انداخت. وقتی خیالش از پر شدن صندلیها راحت شد با لهجهای عربی به فارسی مبلغ کرایهها را گفت. کرایهها به نسبت سال گذشته با توجه به گرانی دلار تقریباً سه برابر شده بود. با همان پول ایرانی کرایهها را که هر نفر 150 هزار تومان بود پرداخت کردیم. ساعت سه و نیم شب بود که اتوبوسراه خویش را بهسوی نجف اشرف در پیش گرفت. برای من که بهراحتی در اتوبوس خوابم میگیرد غنیمت بود تا چند ساعت مانده به نماز صبح را حسابی بخوابم. همینطور هم شد. فقط گاهی بهصورت لحظهای بیدار میشدم ولی زود خود را به خواب میسپردم تا احساس کنم زودتر به مقصد رسیدهام.
شاید خیلی زمان نگذشته بود که با صدای راننده از خوب پریدم. وقت نماز صبح بود. از اتوبوس پیاده شدم. غوغایی بود. مسافران سراسیمه عده ای به سوی سرویس های بهداشتی می رفتند و عده ای نیز که از دستشویی نجات پیدا کرده بودند یا در حال وضو گرفتن بودند یا راهی نمازخانه. وضعیت بهداشت به خصوص در سرویس های بهداشتی مناسب نبود. چاره ای نبود، این سفری عاشقانه بود که با سختی گره خورده بود. برای خودمان هیچ سهمی از راحتی و استراحت نگذاشته بودیم.
به دنبال چیزی بودیم که برایمان همه ی راحتی ها بود. سفری عاشقانه و گذر از هر عمود تا با شمارش آن ها لذت ببریم که چقدر توانسته ایم از این عمودهای عاشقی بگذریم و به مرکز دل های عاشق نزدیک بشویم. نه تنها من هیچ کس از مشکلات گلایه نداشت. تا به خود جنبیدیم وقت سوار شدن رسیده بود. از کنار نماز خانه که نگاهی به اتوبوس انداختم راننده را دیدم که نگاهش به سوی مسافرین است و با زبان بی زبانی از آن ها می خواهد تا هرچه زودتر سوار شوند.
قدم ها را تندتر برداشتم. خود را به اتوبوس رساندم. تقریباً نیمی از اتوبوس پر شده بود. عده ای که تأخیر کرده بودند حق داشتند. باید در صف می ماندند تا نوبتشان شود. دقایقی نگذشت که با صلوات یکی از مسافران نجف، اتوبوس به راه افتاد. حالا دیگر هوا روشن شده بود. اطرف کاملاً پیدا بود. جز زمین های کشاورزی یا برخی روستاهایی که ظاهرشان محرومیت چند ساله را به رخ رهگذران می نمایاند دیگر نشانی نمی دیدیم.
مناظر اآن قدر برایم جذاب و زیبا نبودند که خواب بعد از نماز صبح را قربانی آن کنم؛ اما هنوز خواب به خوبی به سراغم نیامده بود. چاره ای نداشتم همچنان از پشت شیشیه اتوبوس که گاهی به خاطر روشنی کولر و گرمای بیرون لایه ای از بخار روی آن نشسته بود بیرون را بنگرم.
در جاده مقابلمان ماشین هایی را می دیدم که با سرعت هر چه تمام تر از کنارمان می گذشتند. برخی از آن ها اتوبوس ها و ون هایی بودند که مسافران اربعین را به سوی مرزهای شلمچه برمی گرداندند.
202/
لینک کوتاه: https://asreesfahannews.ir/?p=41709
کد خبر: 41709
نویسنده: نصرالله شفیعی
منبع: عصر اصفهان
ارسال دیدگاه
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید در وب سایت منتشر خواهد شد
پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد